مسابقه (۴)🍃 2⃣ "" به همراه دو خواهر و مادرش آمده بودند.سلام کردم و برای عوض کردن لباس به یکی از اتاق ها رفتم.مادرم آمد داخل اتاق و گفت:"کجایی دختر؟این بندگان خدا دوساعته این جا نشستن." جریان را توضیح دادم.سریع چادرم را عوض کردم و وارد پذیرایی شدم.🍀 قرار شد من و "" برای صحبت کردن به داخل یکی از اتاق ها برویم.یادم هست طوری در اتاق نشسته بودیم که خوب نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. "" این طوری شروع کرد:" بسم الله الرحمن الرحیم.النکاح سنّتی فمن رعب سنّتی فلیس منی.خدمت شما عرض کنم که من مرد زندگی نیستم که بخوام خودم رو وقف زندگی کنم.🌱 من مرد جنگم و بیشتر وقتم رو توی کردستان هستم.اگر هم یک روزی جنگ ایران و عراق تموم بشه،می رم لبنان،اون جا می جنگم." آن روز من هیچ حرفی نزدم و همین سکوتم،تایید حرف های "" بود.او هم وقتی دید من ساکتم،دیگر حرفی نزد.با بلند شدن او، من هم از جا برخاستم و از اتاق بیرون آمدیم.از آن جلسه،هشت ماه گذشت.واقعاََ اگر دوباره او را می دیدم،نمی شناختم.🍃 در این مدت مادرش زیاد تماس می گرفت. خواستگاران زیادی هم برایم آمد.آن ها وقتی می فهمیدند"" به خواستگاری من آمده و من تقریباََ جواب مثبت داده ام،می گفتند چه کسی بهتر از او؟اواخر آذر ۱۳۶۲،مادر "" به خانه ما آمد و گفت:" گفته، ان شاءالله ۱۸ دی می ریم جماران،امام خطبه عقد رو بخونه." 🌿 ادامه دارد... راوی:فاطمه عماد اسلامی 📚 🆔@mahmodkaveh