مسابقه (۴)🍃 ؟ 3⃣ برای اولین بار سرم داد زد و فریاد زد:" ولم کن،این چه کاریه می کنی؟" گفتم:"با من اینجوری صحبت نکن آقای !" گفت:"بهت می گم ول کن!" گفتم:"من یه حرفی به شما می زنم،هر موقع حرفم تموم شد،اگه خواستی برو." گفت:"خب بگو."🍀 گفتم:"روز چهارم جنگ بود.اون روز می خواستیم صبح حرکت کنیم،شب برسیم به قصر شیرین،یه شبیخون بزنیم و برگردیم.بعد از یک ساعت حرکت،توی منطقه سرپل ذهاب،پشت شهرک المهدی، زیر ارتفاعات قراویز با بعثی ها مواجه شدیم.🌿 گفتیم چرا تا قصرشیرین بریم، همین جا با بعثی ها درگیر می شیم.ما ۹ نفر بیشتر نبودیم.عراقیا دوتانک داشتند. چنگیزی-که بعدها به شهادت رسید-با ۴ گلوله آرپی جی که از ارتش گرفته بود، تانک ها رو نشونه گرفت.چنگیزی تا اون روز با آرپی جی شلیک نکرده بود.🌱 گلوله ها یکی به یمین می رفت و یکی به یسار و حتی نزدیک تانک ها هم نخورد اما با همین دو شلیک تانک ها برگشتن عقب. بین ما و تانک ها یه شیاری بود که وقتی رسیدیم بالای شیار،دیدیم اون جا پر از بعثیه.از بالا شروع به تیراندازی کردیم و چندنفرشون هم زخمی شدن.بعد یه درگیری مختصر،بعثیا که حدود ۴۰،۳۰ نفر می شدن،عرق گیرهاشون رو درآوُردن و تسلیم شدن.🍃 ادامه دارد... راوی:حمید عسگری 📚 🆔@mahmodkaveh