مسابقه (۵)🍃 بعد از پایان عملیات"بدر" برگشتیم عقب و رفتم سراغ"". هنوز روی تخت بود.پرسیدم:"! چی شد؟ با کی برگشتی عقب؟" تعریف کرد:"منو نشوندن ترک یه موتور تا بیارنم عقب،حالا مگه آتیش بند می اومد.چپ و راست مون رو می زدن.به یه سنگر که رسیدیم،راننده موتور زد کنار و گفت:🍃 "اگه بخوایم ادامه بدیم،می خوریم.موتور رو همین جا بذاریم،بریم تو این سنگر تا یه کم آتیش بخوابه."منم تو حالی نبودم که بخوام حرفی بزنم.موتور رو انداختیم کنار جاده و رفتیم تو سنگر.همین طور که نشسته بودیم یه خمپاره اومد،درست خورد توی سنگر.راننده موتور جلوی چشمم پودر شد و من درد شدید و عجیبی توی دستم حس کردم.🌱 بی حال افتادم کنار جاده. خون زیادی هم از دستم می رفت.یه کم که گذشت متوجه یه آمبولانس شدم که کنارم وایساد و منو گذاشتن داخلش.از بدشانسی،جلوتر که رفتیم،آمبولانس هم چپ کرد و من دیگه نفهمیدم کی منو آوُرد عقب.عقب که آوُردنم،با هلی کوپتر انتقالم دادن به بیمارستان و سریع عملم کردن.🍀 جالبش این جاست وقتی عکسی رو که از دستم گرفتن،دیدم،تازه متوجه شدم،سگک فانسقه اون راننده موتور که شهید شد،ترکش شده و رفته بود توی دستم." آن مجروحیت یکی از سنگین ترین زخم هایی بود که "" در طول جنگ برداشت و تا مدت ها دستش روی شانه آویزان بود.🌿 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh