مسابقه
#من_کاوه_هستم(۵)🍃
#عملیات_قادر
4⃣
فرمانده گردان خودش را جمع کرد:"مگه خودِ شما نگفتی؟" آتشفشانِ "
#کاوه" منفجر شد.کمی طول کشید تا آرام شود. بالاخره هم آن شب معلوم نشد چه کسی پشت بی سیم دستور عقب نشینی داده است."
#کاوه" به ما گفت:"نیروهاتون الان خسته هستن.امشب رو استراحت کنید. صبح برید همون جایی که بهتون گفتم."🌱
صبح،بعد از طی کردن مسیری،به خط زدیم و با هر زحمتی بود خودمان را به "منصوری" رساندیم.اوضاع بدی داشتند. فرمانده گردان"محمد بی غم" شهید شده بود.ما هم دو گروهان مان را آن جا از دست دادیم.دشمن از هوا و زمین آتش می ریخت.گرمای شهریورماه امان مان را بریده بود.پشتیبانی همکه اصلاً وجود نداشت.🌿
همان موقع یکی از هلی کوپترهای خودی که متعلق به ارتش بود،از بالای سرما رد شد و به طرف عراقی ها رفت.رفت به دل خاک عراق و دیگر برنگشت.پرس و جو که کردیم،فهمیدیم "
#کاوه" با خلبان این هلی کوپتر بر اثر کم کاری درگیر شده و با بالا گرفتن جدل،یک کشیده خوابانده زیر گوش خلبان.طرف هم نامردی نکرده و با هلی کوپتر پناهنده شده به عراق.🍀
اوضاع هرلحظه بدتر می شد.از کلّ گردان،فقط من سرپا مانده بودم و دوازده نفر دیگر.فرمانده گردان هم مجروح بود.به "
#کاوه" که خودش را تا ۴۰۰،۳۰۰ متری ما رسانده بود،بی سیم زدم و گفتم:"برادر
#کاوه! اصلاً وضع خوبی نداریم.من با دوازده نفر این جا هستم. این ها هم چون هم ولایتی خودم هستند،وایستادند،وگرنه می رفتند." گفت:"بمون تا گردان امام علی رو برات بفرستم."🍃
ادامه دارد...
راوی:مصطفی فتوحیان
📚
#من_کاوه_هستم
🆔
@mahmodkaveh