مسابقه (۵)🍃 1⃣ با این که به دلیل عارضه نخاعی نمی توانستم هیچ نقشی در عملیات ایفا کنم، "" قبل از عملیات ها می آمد دفتر ستاد و من را نسبت به منطقه عملیاتی و موقعیت و هدف موردنظر توجیه می کرد.مرداد۶۵،چهارروز قبل از شروع عملیات "کربلای ۲" در دفتر ستاد روی تخت دراز کشیده بودم که "" وارد شد.هرکاری کردم به احترامش بلند شوم، اجازه نداد🍀 و گفت:" تکون بخوری،می رم.همین جوری بخواب،من مشکلی ندارم." همیشه همین را می گفت و‌من را در معذوریت قرار می داد.پایین تخت نشست.نقشه عملیات را روی زمین پهن کرد و توضیحاتی درباره منطقه عملیات و نقش "لشکر ویژه شهدا" بیان کرد.قرار بود طی این عملیات "ارتفاع ۲۵۱۹" را از اشغال بعثی ها آزاد کنیم.من هم روی تخت گوش می کردم.🌿 بعد از توجیه من،نقشه را لوله کرد و آماده رفتن شد.من کمرم را بلند کردم تا بدرقه اش کنم.خداحافظی کرد و رفت. همین طور که می رفت،از پشت نگاهش می کردم.احساس کردم این آدم،همان "" همیشگی نیست.حس خاصی نسبت به او پیدا کردم؛نوعی دل کندن از دنیا که شاید نتوان با زبان و قلم ترسیمش کرد.شوق رفتن و نماندن را در او دیدم.🌱 ""ای که هیچ وقت خللی در نظم ظاهری اش پیدا نبود و همیشه به ما تاکید می کرد هرکجا هستید با تیپ نظامی راه بروید،آستین هایتان را حتماً تا بزنید،منظم و مرتب باشید،حالا لباس از پشت پیراهنش بیرون زده بود.یک باره به دلم افتاد برای او برگشتی از این عملیات نیست.تصمیم گرفتم بروم از او شفاعت بطلبم.صدا زدم ویلچرم را بیاورند.🍃 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh