مسابقه (۵)🍃 1⃣ آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب همراه "" به طرف ارتفاعات راه افتادیم.تاریکی محض بر منطقه حاکم بود.چشم چشم را نمی دید. "" به من گفت:"علی! برو آخرِ ستون رو جمع کن،ستون بهم خورده.برو ببین همه هستن یا نه؟" به انتهای ستون که رسیدم،اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم.🌿 دربین راه،پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم می خوردند."" با دیدن آن ها خیلی منقلب شد.از من پرسید:"بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟" گفتم:"دیگه از همین جا شروع می شه." به غیر از شهدا، هنوز زخمی هایی را می دیدم که منتظر کمک بودند."" به طرف پیرمرد مجروحی رفت.سرش رو بلند کرد و‌گفت:"حاجی منو می شناسی؟"🌱 خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت.با این حال،از صدای "" او را شناخت و گفت:"آره می شناسمت،تو کافه ای." "" خیلی تلخ خندید و به من گفت:"ببین،آخر عمری کافه چی هم شدیم." دستی روی سر پیرمرد کشید و گفت:"حاجی جان! ما ایشاءالله می ریم،برمی گردیم و می بریمت عقب."🍃 "" آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جامانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.این اولین عملیاتی بود که من با "" می رفتم.تا قبل از این،از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم. چهره ای که از کاوه برای من ترسیم شده بود،با رفتارهایی که آن شب از او می دیدم،فرق می کرد.آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد،در او دیده نمی شد.🍀 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh