مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد وهفده لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میاومد درسهای فراموش شده م. بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیره ش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم. -آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی. خندهی آرومی روی لبش نشست. -این شاگرد خانوم خودمه، هر چه قدر دلم بخواد نگاهش میکنم. گاهی جمله هاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همه ی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد. -اِ! جدی؟ بی توجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بسته ی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـ ـوسـ کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید. -خب بگو ببینم اشکالت دقیقا کجاست؟ ***عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: -مداد برداشتی؟ پاک کن؟ داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد. دوباره گفتم: -راستی کارت ورود به جلسه ت که یادت نرفته؟ غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم. -میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن. امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم: -عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده ش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید. -آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت با کرام الکاتبینه. -عطی یعنی چی اونوقت؟ به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم -یعنی عطیه دیگه. ابروهاش رو بالا داد. -آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟ -از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه... -بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد. نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خنده ی روی لبهاش داره. -خب حالا با هم دعوا نکنین. رو به من ادامه داد: -شما هم سعی کن همیشه اسم ها رو کامل بگی، یه اسم نشونه ی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل گفته بشه. مثل بچه های که از تنبیه شون خجالت زدهان، گفتم: -چشم دیگه تکرار نمیشه. دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لب هاش و من از دور بوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه ی مصلحتی کرد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷