💫💫
روزی روزگاری عابدی1 در کوهی دور از مردم به تنهایی زندگی میکرد و روزهای خود را به روزه و عبادت خداوند مشغول بود. شبها هم قرص نانی به دستش میرسید که نصف آن را برای شام میخورد و نصف دیگر را برای سحر نگه میداشت. به این ترتیب با قناعت زندگی خود را میگذراند و از این قناعت شاد بود و هیچوقت از کوه پایین نمیآمد.
از قضا2 شبی قرص نان همیشگی به دستش نمیرسد. عابد آنقدر احساس گرسنگی میکند و نگرانی نداشتن غذا آزارش میدهد که آن شب نه به عبادتهای معمولش میپردازد نه خواب به چشمانش میآید. صبح که میشود طاقتش تمام میشود و برای به دست آوردن غذا از کوه پایین میرود.
در نزدیکی کوه، روستایی بود که مردمش نامسلمان بودند. عابد به در خانه یکی از اهالی روستا میرود. صاحب خانه دو نان جو به او میدهد، عابد هم تشکر میکند و خوشحال از اینکه غذایی به دست آورده به طرف محل زندگی خود روانه میشود.
در خانه مرد نامسلمانی که نانها را به عابد داده بود سگی هم زندگی میکرد که از شدت گرسنگی پوست و استخوان شده بود. سگ بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده بود که اگر دایرهای روی زمین میکشیدی فکر میکرد نان است و از خوشحالی میمرد! سگ که بوی نان را متوجه میشود دنبال عابد میرود و لباسش را میگیرد. عابد یکی از دو نان را به سگ میدهد و از ترس اینکه سگ به او آسیبی برساند به راه خود ادامه میدهد.
سگ نان را میخورد و باز هم دنبال عابد به راه میافتد. عابد که میخواهد از شر سگ در امان بماند نان دیگر را هم به او میدهد. اما سگ نان دوم را هم میخورد و دوباره دنبال عابد میکند. حیوان آنقدر لباس عابد را میکشد که لباس پاره میشود. عابد که میبیند سگ رهایش نمیکند میگوید: من سگی به بیشرمی تو ندیدهام. صاحبت دو نان جو به من داد که هر دو را خوردی. اما باز هم رهایم نمیکنی و لباسم را هم پاره کردی.
سگ به حرف می آید و می گوید: من بیشرم و حیا نیستم. بهتر است چشمهایت را باز کنی تا ببینی چه کسی بیحیاست. من از وقتی کوچک بودم در خرابه این پیرمرد زندگی کردهام. هم مراقب خانهاش هستم هم مراقب گوسفندش. گاهی اوقات یک نصفه نان یا یک استخوان به من میدهد گاهی هم از روی فراموشی هیچ غذایی به من نمیدهد. بعضی وقتها چند روز یا چند هفته میگذرد و نان و غذای درست و حسابی به من نمیرسد. حتی گاهی اوقات پیرمرد برای خودش هم غذایی پیدا نمیکند چه رسد برای من.
سگ ادامه می دهد: اما از آنجایی که من در کنار او بزرگ شدهام جای دیگری نمیروم. آنقدر دوستش دارم که اگر غذایی به من بدهد از او تشکر میکنم و اگر ندهد صبر میکنم. حتی بعضی اوقات با چوب و سنگ مرا میزند اما من سراغ کس دیگری نمیروم.
با این حال تو ای عابد، فقط یک شب نان همیشگی به دستت نرسید و صبرت تمام شد. از درگاه خدای روزیرسان رو به خانه مرد نامسلمانی آوردی که دشمن اوست. حالا خودت بگو کدام یک از ما بی شرم و بی حیاتر است؟ من یا تو؟ مرد عابد با شنیدن این سخنان به اشتباه خود پی برد و با دست بر سر خود کوفت و از هوش رفت.
عابد: عبادت کننده، پرهیزگار ↩︎
قضا: سرنوشت و تقدیر ↩︎
#حکایت
#تلنگر #شکرگزاری
@maktabozeynab