کاظم: مگه قراره آب‌بازی کنیم؟! پس کاردستی؟ - گفتم قراره کاردستیو به آب بندازیم. همه بچه‌ها باهم هورا کشیدند. من هم رفتم کیفم را آوردم و یک دسته کاغذ بزرگ که برای کاردستی نگه‌داشته بودم را بیرون آوردم. تا نماز ظهر مشغول ساختن قایق و بازی بودیم. موقع نماز از بس بچه‌ها می‌خندیدند و خوشحال بودند، بزرگترها متعجب بودند و براشون سؤال بود چی شده بچه‌ها از لاک خودشون بیرون آمدند. قبل اینکه حواس‌ها پرت بشه و پچ‌پچ‌ها شروع، نیت کردم و قامت بستم: الله‌اکبر... @Manahejj