🔸با او، قبل از شهادتش در هورالهویزه و مدتی هم در جزایر مجنون بودیم. بعضی از بچه‌های سپاه خرمشهر در آنجا مقر داشتند. آنجا فرصتی دست داد که با بهروز حرف بزنیم. در تحلیل‌ها و حرف‌های بهروز، واژۀ بی‌نهایت فراوان شنیده می‌شد؛ به بی‌نهایت فکر کردن، بی‌نهایت را با بی‌نهایت پیوند زدن. حرف‌های بهروز همیشه مرا به عمق می‌برد و به فکر وامی‌داشت. روی کاغذ خطاطی می‌کرد. کم‌حرف بود. ساعت‌ها در خلوتش آرام بود و نقاشی می‌کشید. گاهی نقاشی‌هایش را توی رود می‌گذاشت و آن‌ها را به دست آب می‌سپرد. یک بار هم برای آوردن بعضی از بچه‌هایی که پشت خط عراقی‌ها مانده بودند رفته بودیم. شاید در کل رفت‌وبرگشتمان بهروز ده جمله حرف زد. در فکر و ساکت بود. حتی بعضی وقت‌ها که بعضی از بحث‌‌ها بین بچه‌ها بالا می‌گرفت، بهروز معمولاً ساکت بود و صحبت‌ها را با لبخند تمام می‌کرد. بهروز را گاهی باید در سکوت‌هایش شناخت تا در صحبت‌ کردن‌هایش. یک وقت‌هایی او را در خلوت‌هایش بیشتر می‌توان دید تا در شلوغ‌کاری‌ها و بازیگوشی‌هایش. بهروز در عین سکوت سخنران بود و در عین تنهایی اهل شلوغی. مدتی در دبیرستان طالقانی مستقر بودیم. مسئول تبلیغات از آنجا که یک پایش را در جنگ از دست داده بود، بعضی وقت‌ها موقع دوش گرفتن پای مصنوعی‌اش را به چوب‌لباسی درِ حمام آویزان می‌کرد. یک بار بهروز گفت: «بیاین پایش را برداریم ببینیم از حموم که بیرون میاد چی‌ کار می‌کنه.» خندید و گفت: «ولی این شوخی نیست‌ها، مردم‌آزاریه. جدی نگیرین!» گاهی ممکن بود برای سربه‌سر هم گذاشتن از این شوخی‌ها بکنیم. آن روز بهروز با آن دوستمان شوخی کرد و پای مصنوعی‌اش را برداشت. بنده‌خدا وقتی از حمام بیرون آمد، دنبال پایش می‌گشت. بهروز آن را بالای کمد گذاشته بود. بعد از قدری سربه‌سر گذاشتنش، پایش را آورد و به او داد و خم شد پیشانی‌اش را با عشق بوسید. او شاد بود وگاهی شلوغ! اما این شادی و شلوغی از مهربانی او بود. 🔹ادامه دارد ... ➺@markaz_strategic_roshd