🔸من در قم ساکن هستم. بهروز شد بزرگ‌ترین دلیل من برای راه‌اندازی مرکز تحقیقات استراتژیک توسعه در قم. کاشتن درخت، سنتی را که با بهروز داشتیم، ادامه دادم. این‌ها را از بهروز یاد گرفتم. هیچ‌وقت لحظات عجیب و حال آن شبم را فراموش نمی‌کنم. در کنار بهروز، شب خاص و سختی گذراندم. انگار توی خلأ بودم. یک خلوتی بود میان من و بهروز. او را رفیق خودم می‌دانستم که در آن ساعات، ساکت و آرام خوابیده است. او آرام بود، ولی من در دلم غوغایی داشتم. دلم می‌خواست زندگی‌ام شبیه او باشد. بعدها یکی‌ دو بار در خواب بهروز را دیدم. در همان خلوت خودش لب آب نشسته بود، نقاشی می‌کرد و کاغذها را توی آب می‌انداخت. بهروز هیچ‌وقت آرام و قرار نداشت. هر جا بود با دوربین یا با سلاحش در حال انجام کاری بود. اگر در جنگ بود، با آرپی‌جی‌اش به دنبال شکار تانک‌های دشمن می‌رفت. اگر در جاهای دیگری بود که فقط برای خط نوشتن روی دیوار یا برای گرفتن عکس رفته بود، یا روی دیوار و تابلویی با رنگ روغن نقاشی می‌کشید، آن کارها را با عشق انجام می‌داد. عکس‌های بهروز فقط عکس نبودند، روح داشتند. وقتی بهروز عکس‌هایش را چاپ می‌کرد و به تماشایشان می‌ایستاد، انگار با آنچه داخل کادر عکس‌هایش بود ارتباط برقرار می‌کرد. با آن‌ها حرف می‌زد. من از نوع نگاهش حس کردم بعضی از آن‌ها عکس‌های معمولی نیستند، بُعد دارند. یک بار از دهان بهروز پرید: «این آدم‌ها در عکس‌ها برای من سه‌بعدی هستند.» منظورش را دقیقاً متوجه نشدم، ولی بعدها که به آن روزها و عکس‌ها فکر می‌کردم، در خیالم آدم‌‌ها از عکس‌ها بیرون می‌آمدند، راه می‌رفتند، حرف می‌زدند، از بهروز می‌گفتند و من هم‌چنان چشم‌هایم را بسته نگه می‌داشتم. بهروز هم از راه می‌رسید. در خیالم بهروز با آن آدم‌ها می‌گفت و می‌خندید. می‌ترسیدم چشم‌هایم را باز کنم و آن‌ها نباشند، بهروز نباشد ... . وقتی به خودم می‌آمدم می‌گفتم: « این که نشد! این یک چیز دیگر است. یک زندگی دیگر است. با تفاوت‌های بسیار از زندگی آدم‌ها بر روی زمین.» من در خیالم آن‌ها را روی زمین نمی‌دیدم. در خلأهایی می‌دیدم ابرگونه، با ابرهایی به رنگ‌هایی که هرگز در عمرم ندیده بودم و نمی‌شد توصیف‌شان کرد. در دالان‌هایی با نورهای غریب، فضایی انباشته از رنگ و درختانی با شکل‌ها و رنگ‌هایی توصیف‌ناشدنی. من می‌دانستم بهروز نمی‌ماند. بعضی‌ها باید توی دنیا بمانند، بعضی‌ها باید بروند. زود هم باید بروند. بهروز باید زود می‌رفت و رفت ... . همان‌قدری هم که ماند اثر خودش را گذاشت. مانند روزی که یکی از دانشجویان قدیمی‌ام می‌خواست با من صحبت کند و مشاوره بگیرد و من فکر کردم بهتر است زمانی بیاد که مشغول باغبانی هستم. وقتی آمد و در را باز کرد، از نوع لباس و پوتین و شلوار کارم فکر کرده بود من باغبان هستم. من این نوع زندگی را از بهروز و از بچه‌هایی مثل او یاد گرفته‌ام. بهروز جور دیگر بود. جور دیگری فکر می‌کرد و نگاه می‌کرد. بهروز تکرارنشدنی است. ➺@markaz_strategic_roshd