✍مرغ پر شکسته 🍃پدر گوشه پذیرایی نشست. سر پایین انداخت. مهمان‌ها رفتند. حسن، خداحافظی کرد و به خانه‌اش برگشت. زینب در آشپزخانه ریز ریز اشک می‌ریخت و ظرف‌ها را جا به جا می‌کرد. ناگهان از پذیرایی صدایی شنید. گوش تیز کرد. پدر، آهسته روضه می‌خواند: «ای نور قلب عاشقم، شمع این خانه تویی زهرا زهرا مرو مرو لطف این کاشانه تویی ای مرغ پر شکسته افتاده کنج قفس از فرت غصه فاطمه در سینه مانده نفس» 🔘هق هق پدر بلندتر شد. آهی کشید و ادامه داد: «ممنونم اگر نروی، میمیرم اگر بروی زهرا مرو مرو» ☘سیل اشک‌های زینب بر قلب او شلاق زد. به طرف پذیرایی رفت تا شاید بتواند پدر را آرام کند. روی مبل، کنار پدر نشست. دستان او را درون دستانش گرفت. بغضش را فرو داد: «بابا جون، برا من تو این دنیا فقط شما موندید و داداش حسن. من دوست ندارم خدایی نکرده برا شما اتفاقی بیفته. » 🍃پدر اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد: «نترس دخترم. داشتم روضه می‌خوندم تا برا مادرت ثواب بفرستم. دل خودمم آروم بگیره.» - بمیرم برا دلت بابا. - یه چیزی می‌خوام بهت بگم؛ کی برام زن می‌گیرید؟ 🔘زینب دهانش باز ماند. خواست بگوید: «بذار کفن مامانم خشک بشه بعد حرف زن بعدی رو بزن. » ☘یاد حرف‌های مشاور افتاد: «مردا نمی‌تونن بدون زن زندگی کنن.» 🍃زینب دست‌هایش را پیش کشید:«بابا یعنی انقدر مامان رو دوست نداشتی که حداقل چهل روز صبر کنی؟» ☘- الان هفت روز گذشته. تا شما بخواید برام زن بگیرید، ممکنه یک سالم بگذره. 🍃- باشه بابایی به روی چشم. پیگیرش میشم تا یه زن خوب برات پیدا کنم. هر چند هیچ کس مثل مامان نمیشه. ☘- میگم این زهرا، پیر دختر همسایه، گزینه مناسبی نیست؟ مثل مادر که نه، ولی می‌تونید با هم مثل خواهر باشید. 🍃خون زینب به جوش آمد. خواست بگوید: «خوشم باشه. پس اینهمه گریه و زاری و زهرا مرو مرو برا این دخترک پیر پاتال بود؟» ☘زبانش را گاز گرفت. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با خود گفت:«آروم باش. آروم باش. باباته. احترام داره. نباید چیزیش بگی. آخه من ... » 🔘پدر به آشپزخانه رفت. استکانی برداشت و چایی ریخت. زینب بشقاب درون دستش را کنار گذاشت. گفت: «می‌گفتید می‌ریختم براتون.» 🍃- نخواستم مزاحمت بشم. فقط اینم بدون که با فخری خانم درباره ازدواج با دخترش سربسته صحبت کردم. نمی‌خواستم دختر مجردم مجبور بشه تنهایی برا من خواستگاری بره. 🆔 @tanha_rahe_narafte