✍️سوغاتی 🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟» ☘️_منم، در رو باز کن. 🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود. 🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون می‌خواست در شستن ظرف‌ها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.» 🍃کاظم و خانم جون درباره‌ی وضعیت کار با هم حرف می‌زدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونه‌ام.» 💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی می‌خواین برین؟» ⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره. ☘️زهرا در حالی که دستش را با حوله‌‌ی کوچکی خشک می‌کرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم می‌بره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد. ✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد. 🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم می‌تونه انجام بده. ☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آن‌ها خداحافظی کرد. 💫خانم جون وارد خانه که شد لامپ‌ها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانم‌جون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.» 🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه. ☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر می‌داشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخواب‌ها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی می‌گردین؟» 🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من. ☘️_بفرما خانم جون. 💫مادر بزرگ با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟» 🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که ان‌شاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید. فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد. 🆔 @masare_ir