✍️پرچم سیاه
🍃ایام فاطمیه نزدیک بود. حالم خوب نبود. بی اختیار گوشی تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم. مادرم از صدایم پی برد روبراه نیستم و بی حالم.
💫_مرضیه! چی شده دخترم؟
⚡️_نگران نشو، کمی ضعف دارم. خواستم جویای حال بابا بشم.
💫_امروز حالش خوب بود رفت سر کار، دارم سیاهیها رو آماده میکنم.
⚡️_قبول باشه انشاءالله،التماس دعا. خداحافظ.
🍁مادرم گفت مراقب خودت باش و خداحافظی کرد. دلم گرفت مادرم هر سال در ایام فاطمیه خانه را سیاهپوش میکرد و برای حضرت روضه میگرفت. افسوس خوردم امسال به خاطر بارداری سرگیجه داشتم و نمیتوانستم در سیاهپوش کردن خانه به مادرم کمک کنم.
✨یاد حرف مادرم افتادم: «پرچم داری که؟» گفتم که اونا برای ایام محرمه. دوست دارم یه پرچم خاص ایام فاطمیه داشته باشم که اسم خانم رویش نوشته شده باشه.
🍃_خب! کاری نداره. بخر.
🌾دیگر چیزی نگفته بودم. چند روز قبل قیمت گرفته بودم، گران بود و نمیخواستم هزینه روی دست همسرم بگذارم؛ چون خیلی قسط و قرض داشتیم. به خودم گفتم که زن باید هم رازدار شوهرش باشد و هم هوای جیبش را. با یک نفس عمیق بغضم را فرو بردم تا جلوی فاطمه دختر پنج سالهام گریه نکنم.
🌾جواد آن شب دیر به خانه آمد. فاطمه خوابیده بود. با صدای بسته شدن در واحد به استقبالش رفتم: «جوادجان! دیر کردی، نگرانت شدم.»
🍃_ ببخش، حواسم نبود بهت زنگ بزنم و خبر بدم.
🎋کیسههایی که در دستش بود را به آشپزخانه برد و به پذیرایی برگشت و با صدای آرام گفت: «سرکار به همه پرچم هدیه دادن. مرضیه بزن به دیوار.» من ناباورانه فقط نگاهش کردم و جواد دوباره حرفش را تکرار کرد.
💫_کجاست؟ ببینم.
🌾جواد پرچم را از داخل ساک دستی درآورد و نشانم داد. یک پرچم مخمل سیاه رنگ که رویش «یا فاطمه الزهرا سلامالله علیها» گلدوزی شده بود.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔
@masare_ir