مسار
✍هندوانه‌ی سربسته #قسمت_اول 🧨تیک‌تاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک می‌کرد. عقربه‌ها سلانه
✍هندوانه سربسته 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله می‌گشت.🧻 پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونواده‌ی یه پزشک🩺، باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!» مادر که دستمال به دست گاز را پاک می‌کرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟» ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏 🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان می‌داد؛ حتی وقتی در آزمون‌های کلاس کنکور، رتبه‌اش پایین می‌شد، طوری برخورد می‌کرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده! اما این دیگر خونسردی‌بردار نبود! ✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لب‌های کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یه‌سال جون به لب‌کردی!» ☘پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حوله‌ست و به وقت پیری و طبیب!» 😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!» 🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خنده‌شان را بلند کرد. 🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبت‌نام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند... ادامه دارد... 🆔 @masare_ir