همسایه ما تلفن داشت. بچه هایش با شتاب داخل خانه مان آمدند! نفس نفس زنان گفتند: محمود تماس گرفته و یک ربع دیگر زنگ می زند. مادرم سریع چادرش را برداشت! از خوشحالی پر در آورده بود. من هم دوان دوان همراهشان رفتم. مادرم صدای محمود را که شنید قند در دلش آب شد. بعد از احوال پرسی، محمود پرسید: مادر،پسر برادرم دنیا آمده؟ گفت: بله! محمود خوش حال شد و گفت من در گردان امام حسن مجتبی علیه السلام هستم. اسمش را مجتبی بگذارید. هفته آینده می آیم! به پسرم رضا گفتم: محمود اسم کودک را انتخاب کرده است. ولی دیر شده بود. اسم کودک را محسن گذاشته بودند و شناسنامه اش را هم گرفته بودند. محمود گفته بود: هفته آینده می آید ولی آمدنش ده سال طول کشید! بعد از ده سال استخوان هایش را آوردند! به احترام او، فرزند پسر را دو اسمی کردند. مجتبی و محسن؛ الآن تمام خانواده و اقوام آن کودک را به اسم مجتبی می شناسند! روای: مادر شهید _محمد پیری برادر شهید ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc