مردی کنارِ چاهِ خشکیده
درمانده از گمگشتگیهایش
بر سرنوشتِ مرگبارِ خویش میخندید
آن سوتر از خونخندههای مرد
در چادری پوسیده، یک زن دشنه بر میداشت
تا تکّههای پیکر خود را
بر سفرهی خونین کرکسها بیندازد
شاید دمی را چشم بردارند
از کودکِ رنجور و بیمارش...
در شهر، امّا مطربانی کر
با شعرهای شاعرانی کور
آواز باران و بهار و عشق میخواندند
تا غنچهی لبخندِ شاهنشاه
لطفی بفرماید
مستانه یک دم پرده بگشاید...
امّا کمی آن سوتر از دروازههای شهر
دور از نگاهِ پاسبانِ مست
شاهِ کویر آرام میآمد
با لشکری از تشنگی از مرگ
تا در میان شعلهی خشمش بسوزد گل
تا زیر پاهایش بمیرد برگ
۲۳ شهریورماه ۱۴۰۰
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر_اعتراض
@moayedialiqom