به بهانهٔ بهار: آی، ای دانه‌ی کوچک! پُری از هستی و عشق در تو خورشید و هزار آینه پنهان شده است می‌گذارم تنِ خاموش تو را در دل خاک که بهار است و زمین مسجدِ باران شده است دستِ من روی زمین است و نگاهم به خداست تشنه‌ای در برهوتم، پُرم از بیم و امید پیرِ بی عائله‌ام، گریه‌کنان، در شبِ مرگ کودکم، خنده‌کنان، در تب و تابِ شبِ عید آی، ای دانه در آن خلوتِ تاریک و نمور خواب خوش را بتکان از سر و بیدار بمان یار خونین‌جگرت را مبر از خاطر خویش خاک را چنگ بزن، تشنه‌ی دیدار بمان وای بر من! اگر آسوده در آن خلوتِ سرد چشم افروخته را، یک سره، خاموش کنی دانه‌ی کوچک من؛ خواب تو در بسترِ خاک همچو مرگ است مبادا که فراموش کنی