افتان و خیزان می دوم
سوی چراغ رو به رو
در دشت، عطر چای را
حس می کنم زان کورسو
شاید کنار شعله اش
چشمان نازی بسته است
یا دست گرم مادری
سرگرم پایی خسته است
شاید اجاق و کاسه ایست
سرشار از شیری که نیست
یا کلبه ای خالیست آن
جامانده از پیری که نیست
شاید از آنجا چشمه ای
رقصان به دریا می رود
در سبزه زاران می چمد
غرق تماشا می رود
شاید در این ویرانه شب
آنجا پر از آبادی است
از هر قفس پیراسته
آبادیِ آزادی است
شاید در این خشکیده دشت
آنجا چمن روئیده است
بر جسم عریان زمین
یک پیرهن روئیده است
شاید چنین شاید چنان
اینها خیالات من است
تنها از این رو می دوم
کآنجا چراغی روشن است...
#چهارپاره
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
شعر برگزیده در دومین جشنواره ی وحدت اسلامی:
ما مسلمانیم در دنیای ما
می توان نادیدنی ها را چشید
می توان آوازها را لمس کرد
می توان بوییدنی ها را شنید
سجده بر خاک است در آیین ما
ابر اگر سر می نهد بر کوهسار
رود را تسبیح جنگل دیده ایم
سجده های چشمه را در آبشار
لاله می گیرد به سوی آسمان
صبح با دستش سبوی خویش را
قبل گل دادن به دست باغبان
خاک می گیرد وضوی خویش را
ما مسلمانیم سرمستیم ما
در بهار سبز و در پاییز زرد
عشق اگر باشد چه فرقی می کند
جام را می پر کند یا آب سرد
ما درختان را برادر یافتیم
در شکوه جنگلی انبوه و شاد
ای برادر با خبر باش ای بسا
جنگلی را شعله ای بر باد داد...
#چهارپاره
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
ای شهرِ صدها قرن مُرده، ای خفته در تابوتِ آهن
ای چون مترسک رفته بر دار، پوشالیِ پشمینه بر تن
از مرگ خود برخیز و بنگر! آواره ی آزاده ام من
ای ریگ زار تشنه بشنو! باران دریازاده ام من
من خانه ای در کوه دارم، همسایه ام گل، مرکَبم باد
سجّاده ای از دشت دارم، آب وضویم رود آزاد
ای شهر پوشالی مخوانم، تا کی به موج از خواب گفتن؟!
در مذهب آزاده ننگ است، با مردگان در خاک خفتن
بی خانه ام تا بعد سرما، از راه برگردد بهاری
آواره ام تا همچو خورشید، از شرق برخیزد سواری
آواره ام می خوانی! آری! کاشانه ام آتش گرفته است
خاموشی امّا چند قرن است، من خانه ام آتش گرفته است...
در نگاه اول این شعر چندان فاطمی نیست امّا فاطمی ترین شعریست که سروده ام...
#چهارپاره
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
چارپاره ای دیگر:
(شعر برگزیده ی سومین جشنواره ی شعر وحدت اسلامی)
هرچند که از توضیح و تشریح شعرهایم و حاشیه نویسی بر آنها بیزارم امّا تذکار این نکته خالی از فایده نیست که این شعر، روایتگر داستای دو جوی است و در قالب گفتگوی آن دو تکوین و تدوین یافته است:
-هی برادر جان، خدا قوت سلام
آشنایی، آشنایی، کیستی؟
کول بارِ بسته می گوید که تو
مثل مایی اهل اینجا نیستی
-جاری ام از کوهسار پشت سر
سوی دریا می روم امیدوار
زخمی از زخم زبان سنگلاخ
آشنا با گریه های آبشار
-هان برادر، از کدامین چشمه ای؟
-چشمه ی زاینده ی بالای کوه
چشمه ی با ابرها آمیخته
هم نفس با آسمان باشکوه
-ما هم از آن کوه و از آن چشمه ایم
دردمند از زخم های بی شمار
با گذار از دشت های سبز و زرد
سوی دریا می رویم امیدوار
آری از یک تیره ایم آری بیا
آسمان مِهر را باید گشود
ای برادر، راه را تنها مرو
می توان صد جوی نه، یک رود بود
(جوی های قصه مان امیدوار
هم صدا، هم داستان، هم پا شدند
دست ها در دست و دل ها یک دله
عاقبت یک رود نه، دریا شدند)...
داستان این است آری ای رفیق
من روان از کوهسارانم تو نیز
دشت در آغوش و دریا روبروست
ای برادر من مسلمانم تو نیز...
#چهارپاره
#علی_مؤیدی
#وحدت_اسلامی
@moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
@moayedialiqom
تقدیم به دوست:
در کلبه ای دور از هیاهوهای این قرن
بر دامن کوهی که ساکت بود و گمنام
چشمم به سیمای اجاقی شعله ور بود
هیزم میان چشم من می سوخت آرام
ابری به روی کلبه دائم برف می ریخت
بادی برای دودکش آواز می خواند
غم بود و من، با استکان چای در دست
غم، آخرین شعر مرا با ساز می خواند
در لابلای برف و شعر و بغض و لبخند
وقتی که غم می ریخت چای و شادمان بود
ناگاه انگشتی به آرامی به در زد
دستان او با کلبه ی ما مهربان بود
آری رفیقی دیگر از راهی پر از برف
آمد که با یاران دیرینش بجوشد
او مرگ بود آری رفیقی آشنا بود
آمد که با ما چایِ تنهایی بنوشد
دوم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_مرگ
@moayedialiqom
نوبهار است:
نوبهار است ولی غنچه نخندیده هنوز
سبزه در خواب عمیق است، علف بیهوش است
دشت، خاکستری و باغچه خاک آلوده
جغد می خواند و فانوس زمین خاموش است
دوستان منتظر رنگ بهارند، بهار
غفلت از دوست گناه است، به پا خیز ای دشت
شهر من خشک و خموش است، کجایی ای گل؟
شهر من چشم به راه است، به پا خیز ای دشت
دشتِ خاکستری ام سوخته، ای مردم شهر
رنگ سبزی به تنِ سرو جوانش بزنید
چه هراس از غمِ اسفند، از این دیو سیاه
شعله از عشق بگیرید و به جانش بزنید
......
آه ای مردم خونسردِ به خواب آلوده
هرچه فریاد زدم بند زمستان نگسست
هرچه با سنگ زدم، هرچه تقلّا کردم
شیشه ی خواب رفیقان قدیمی نشکست
4 فروردین ماه 1400
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_بهار
@moayedialiqom
تقدیم به امام مجتبی علیه السلام:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#تولد_امام_حسن_علیه_السلام
@moayedialiqom
به بهانهٔ بهار:
آی، ای دانهی کوچک! پُری از هستی و عشق
در تو خورشید و هزار آینه پنهان شده است
میگذارم تنِ خاموش تو را در دل خاک
که بهار است و زمین مسجدِ باران شده است
دستِ من روی زمین است و نگاهم به خداست
تشنهای در برهوتم، پُرم از بیم و امید
پیرِ بی عائلهام، گریهکنان، در شبِ مرگ
کودکم، خندهکنان، در تب و تابِ شبِ عید
آی، ای دانه در آن خلوتِ تاریک و نمور
خواب خوش را بتکان از سر و بیدار بمان
یار خونینجگرت را مبر از خاطر خویش
خاک را چنگ بزن، تشنهی دیدار بمان
وای بر من! اگر آسوده در آن خلوتِ سرد
چشم افروخته را، یک سره، خاموش کنی
دانهی کوچک من؛ خواب تو در بسترِ خاک
همچو مرگ است مبادا که فراموش کنی
#علی_مؤیدی
#عید_نوروز
#بهار
#چهارپاره