پشتِ کوههای گُرگاشیان، در روستای سیرت‌آباد، چوپانِ ساده‌دلی می‌زیست که از فریبکاری‌های ابلیس و اَعوان و انصارش به تنگ آمده بود. هر روز و شب در پیِ چاره می‌گشت که نزاعِ دور و درازِ شیطان و انسان را سامان و پایان دهد. از قضا، پیر فرزانه‌ای حوالیِ روستا کلبه‌ برپا کرده بود و هیزم می‌شکست و روزگار می‌گذراند. کلبهٔ پیر، کعبهٔ جویندگان و مقصد درماندگانِ روستا بود که گاه و بیگاه بدانجا می‌شتافتند و عرض حاجت می‌کردند و پاسخِ پرسشِ خویش یا درمان درد خویش می‌جُستند. چوپان که سرگشتهٔ وادیِ حیرانی بود، چون دیگر اهالی روستا که در هنگامهٔ دردمندیْ عزمِ کلبهٔ پیر می‌کردند، پاسخ پرسش خویش در بارگاهِ نورانیِ کلبه دید و بار و بُنه به دوش گرفت و رهسپارِ منزلگاهِ حکیم شد. حوالیِ گرگ و میش به کلبه رسید و صدا زد: آی هیزم‌شکن! خدا قوّت! پیرمرد صدایِ خستهٔ چوپان شنید و گفت: خدا قوّت! درمانده نباشی! خوش آمدی. چوپان که بی‌تابِ طرحِ پرسش بود بی‌مقدّمه گفت: قصد دارم که با ابلیس آشتی کنم، راهی هست؟ هیزم‌شکن لبخندی فرستاد و گفت: بیا بنشین تا حکایتی برایت بگویم (چُپُقش را روشن می‌کرد). روزی در مزرعه‌ای از مزارعِ بالادست، گوسفندی که از جور گرگها دلخون بود، پیکی فرستاد و گرگها را به ضیافت افطاری دعوت کرد. گوسفند عزم آن داشت که نزاع میان گرگ و گوسفند را به آشتی بدل کند و رنگ خوشبختی را به گلّه برگرداند. هنگامِ غروب گرگها که از قضا روزه بودند از راه رسیدند و سفره را پر از برگ و یونجه و ریحان و... یافتند. گوسفند بسم الله زد و گرگها را به لقمه گرفتن دعوت کرد. ارباب گرگها که بر صدر مجلس نشسته بود گفت: مسلمان! ما روزه‌داریم. افطار با نان و ریحان بر ما حرام است. گوسفند پاسخ داد: دورت بگردم، پس طعام تو چیست؟ ارباب گرگها فرمود: طعام ما تویی! اینگونه بود که گرگها گوسفندانِ بی‌نوا را تکّه تکّه کردند و بسم الله گفتند و افطاری چرب را تناول نمودند. آری مسلمان، ابلیس و یارانش به اِذن الهی، در پیِ شکار توأند و از ظنّ و گمان تو به دورند. رازیست که سر به مُهر باشد جنگی که میان ما فتاده‌ست