#حکایت
آن سوی رود مویافشان، در جنگلِ هزارسالهٔ کهنبرگ، روستای کوچکی به نام «ساران» عمر دراز خود را طی میکرد. ساران پر از مردان زحمتکش و پیلتن بود که زندگی را به هیزمشکنی و هیزمفروشی میگذراندند. روزی از روزهای گرم و مرطوبِ تابستان، هیزمشکنِ جوانی به نام «توسن» راهیِ جنگل شد که هیزمی بشکند و بار گرانی به چنگ آورد. توسن که در آواز پرندگان، لابلای درختان پرسه میزد ناگاهان به شیرِ زردی برخورد و در جای خود خشکید. شیر به خوردن شکار نگونبخت خود مشغول و از توسن غافل بود که توسن فرصت را غنیمت دید و به بالای درخت پناه برد. از بالا شکوهِ شیر زرد را نگریست و دل از کف داد. توسن شیفتهٔ شکوه و زیبایی شیر شده بود و قرارش از دست رفته بود. پس از آن روز، بارها در پی شیر زرد رفت و از دور ریسمان دل را به یالش گِرِه زد. گاهی با خود میگفت: «این چه جنون و حماقتی است؟ چرا یاد شیر زرد رهایم نمیکند؟ اصلاً چگونه آن شیر را مال خود کنم؟ چگونه...؟» در چنین فکر و ذکری بود که سرانجام پاسخ را یافت: «باید قدری در جنگل بمانم و مشق شیرشدن کنم تا رسم شیران بیاموزم و شیر محبوب را به رفاقت بخوانم». چنین بود که عزم جنگل کرد و راه و رسم شیران آغاز نمود و صدای غرش آفرید و دندان تیز کرد و الی آخر... .
القصّه، چندی گذشت و توسن کم کم راه و رسم انسانیّت از یاد برد! سراپا باور بود که شیر جنگل است و اهلِ شکار و غرّش و صاحبِ یال و کوپال! با چنین باورِ ناصوابی در جنگل میچرخید و ردّ پای شیر زرد میجست که عاقبت محبوب را یافت. عاشقانه به سوی شیر دوید و سری چرخاند و نعرهای کشید و لبخندی فرستاد. امّا شیر زرد که از ماجرا بیخبر بود توسن را طعمه دید و به سویش حمله بُرد و والسّلام... .
چون آینهای که گشته فانی
معشوق تو هرچه شد، همانی
#علی_مؤیدی