تار می‌بافم هراسان، لحظه‌های انزوا را خورده‌ام با چنگ خونین شیونِ بی‌انتها را پیکرم را برده‌اند از خانه، جمعی، سوگواران سخت می‌خندم من آن جمعیّتِ خون‌آشنا را پیکرم بر دوش و در دل شادمان از خفتنِ من من که بیدارم جماعت! من که بیدارم خدا را تار می‌بافم که شاید لحظه‌ای آرام گیرم در سیاهِ روشنایی، در سکوتی آشــــکارا رفته‌ام از خانه امّا تا ابد در خانه حـــــبسم بشکن این جام بلورین، قِی کن این آب بقا را آه ای جمعِ پریشان! پیکرم را مهربان باش کاش در کامش بریزی قطره‌ای زهرِ گوارا... اسفند ۱۴۰۲