افتان و خیزان می دوم سوی چراغ رو به رو در دشت، عطر چای را حس می کنم زان کورسو شاید کنار شعله اش چشمان نازی بسته است یا دست گرم مادری سرگرم پایی خسته است شاید اجاق و کاسه ایست سرشار از شیری که نیست یا کلبه ای خالیست آن جامانده از پیری که نیست شاید از آنجا چشمه ای رقصان به دریا می رود در سبزه زاران می چمد غرق تماشا می رود شاید در این ویرانه شب آنجا پر از آبادی است از هر قفس پیراسته آبادیِ آزادی است شاید در این خشکیده دشت آنجا چمن روئیده است بر جسم عریان زمین یک پیرهن روئیده است شاید چنین شاید چنان اینها خیالات من است تنها از این رو می دوم کآنجا چراغی روشن است... @moayedialiqom