♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
پسرک شیطونی با جیغو خنده از دست پدرش فرار میکند. مردی با دو فنجان قهوه بهسمت میزشان میرود، پسرک جلویش سبز میشود، مرد هل میکند، خود را عقب میکشد و پسرک لیر میخورد و در آغوش مرتضی میافتد. میخواهد بلند شود که دستش به لیوان اسموتی برخورد میکند و روی شلوار مرتضی خالی میشود. همه چیز آنقدر باسرعت اتفاق میافتد که همه هل میکنند. پسرک با شدت گریه میکند. خیلی ترسیده. دستش را میگیرم:
_چیزی نیست عزیزم.
مادرش جلو میآید و با خشم کتف بچه را میگیرد، از مرتضیو آن مرد هم تشکر میکند و بچه را میبیند، صدای هقهق پسر بلند شده. مادرش نباید انقدر خشن با او رفتار میکرد. مرتضی سعی دارد با دستمال کاغذی شلوارش را پاک کند و زیرلب غر میزند.
_اینجوری فایده نداره عزیزم. پاشو برو دستشویی یکم دستت و خیس کن بکش روش.
"لا اله الا الله"ی میگوید و میایستد. موبایلم را بیرون میآورم. صفحهاش را باز میکنم، از مادر تماس بیپاسخ دارم. زنگش میزنم:
_جانم مامان. سلام.
_سلام عزیزم. خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_آواجان برگشتید بامرتضی بیا داخل، شام خانوادهشون رو دعوت کردم.
_باشه چشم. زحمت کشیدی.
_خوش میگذره پدرصلواتی؟ کی برمیگردید؟
میخندم:
_آره مامانی. دیگه ایشالا بعد از ناهار میایم ..
_پس یادت نره. خداحافظ.
↩️
#ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912