📚
#کاردینال
📖
#قسمت_هشتاد_و_سوم
✍
#م_علیپور
*امیر
رفتم در اتاق تا به مامان بگم آقای مقدم و مهری خانم میخوان برن ، تا ازشون خداحافظی کنن.
اما با صدای بابا که داشت مامان رو دلداری میداد متوقف شدم :
- خانم جان! دو روزه که داری آبغوره میگیری ... دیگه نمیخوای تمومش کنی؟!
مامان با صدای بغض آلودی که خنجر به قلبم میزد با اشک جواب داد :
- چطور میخوای جوش و غصه نخورم ها ...؟ نکنه یادت رفته که آجر به آجر اون خونه رو به سختی و بی پولی و نداری روی هم گذاشتیم؟
چه روزا و چه شبایی که نخوردیم و نپوشیدیم تا اون خونه ساخته بشه و بچه هامون از آب و گِل در بیان ...
والا که حق مون نیست این دم پیری آلاخون والاخون بشیم در خونه ی مردم و تازه دنبال وام و بیمه بریم و بیایم که محض رضای خدا کمک کنن باز از - 0 - همه چی رو شروع کنیم ...!
باباصداش رو آروم تر کرد و با محبت جواب داد :
- من اون اشک هات رو مثه سرمه به چشمم میکشم خانم ... چطور یادم میره اون روزایی که ماموریت پشت ماموریت تو و این ۳ تا بچه رو ول میکردم و میرفتم و تو یه بارم آخ نگفتی ...
یه بارم نگفتی آقا داری میری پول گذاشتی یا نه؟
هی ... یادمه یه بار فراموشم شد پول بزارم.
برگشتم دیدم دستگاه بافندگی همسایه رو قرض کردی و داری لیف و شال و کلاه برای در و همسایه میبافی تا خرج خودت و بچه ها رو جور کنی و یه وقت حتی دنبال من نگردی که زنگ بزنی و به روم بیاری که پولی تو خونه جا نذاشتم ...
همون شب که رسیدم تو و بچه ها خواب بودین.
خودم رو آماده کرده بودم یه دل سیر دعوا کنی ، با خودم گفتم شاید اصلاً به قهر خونه عموحاجی رفتی که هیچ خبری ازت نشده ...
در اتاق رو باز کردم دیدم تو پای دستگاه بافندگی و بچه ها پای درس و مشق شون خوابتون برده !
منقلب شدم و از در اتاق زدم بیرون ، آخه یهچیزی گلوم رو فشار میداد و داشتم خفه میشدم،
رفتم تو آشپزخونه که یه چیکه آب بخورم تا بلکه اون بغض لعنتی رو قورت بدم ...
اما چشمم خورد که فرشِ سوراخ و مندرس توی آشپزخونه عوض شده ... نو شده!
یادمه چندباری گفته بودی اگه پولی چیزی دستت موند یه قالی برای آشپزخونه بگیریم ، خوبیت نداره مهمون بیاد سوراخ فرش ۱۵ سال پیش رو ببینه!
همونجا عرق شرم رو پیشونیم نشست و بغضی که داشت خفه م میکرد سر باز کرد و نشستم رو همون فرش تازه ، زار زار گریه کردم !
گفتم خدایا خودت شاهدی که من نخواستم کم بزارم اما اگه کم شد و دل این زن رو شکستم خودت بهم رحم کن دستم رو بگیر نزار بیشتر شرمنده شون بشم ...!
حالا هم گردن من از مو باریک تره خانم ...
هر چی بگمحق داری اما بدون یه بلایی عظیمی توی راه بوده که خدا با ضرر مالی ختم بخیرش کرد.
هر چی هم ناراحتی و غصه داری نزار خدای نکرده زبونت به شکایت و کفرخدا باز بشه ...
تو همون دخترعمویی هستی که من پای سجاده ناغافل دیدمت و یه دل نه صد دل بهت دل و دینم رو باختم ...
نزار اگه زندگیمون رو از دست دادیم ، دین و انصاف مونم از دست بدیم.
من باز میشینم این آجرها رو دونه دونه بالا میبرم و با هر دونه ش خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم ... ۳ تا پسر مثه شاخ شمشاد داریم !
حتی برای دونه به دونه ی برگِ درخت های توی حیاط هم خداروشکر میکنم که نسوختن و هنوز پابرجان!
یهو بابا بدون خبر در اتاق رو باز کرد و با دیدن من که پشت در بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود نگاهی بهم انداخت ...
از خجالت فال گوش وایسادن خودم یهو سلام دادم.
بابا مثه همیشه عین یه کوه معرفت حتی به روم نیاورد و گفت :
- خوب شد اومدی پسر ... فکر کنم این پدرخانومت دیگه وقت رفتنشه!
خدا خیرش بده که امروز خیلی کارمون رو جلو انداخت و ان شاالله که وام و خسارت بیمه هم جور میشه!
خانم پاشو خانواده آقا مقدم میخوان برن ها ...؟
با هم به سمت حیاط باغ آقابزرگ رفتیم.
آقای مقدم و مهری خانم داشتن با دخترشون پچ پچ میکردن که با دیدن ما حرفاشون رو قطع کردن.
بابا رو به آقای مقدم با خوش اخلاقی گفت :
- خیالتون راحت باشه که مثل جفت چشم هامون مراقب دخترتون هستیم ، هُدی خانم دیگه دختر ما هم هست ...
آقای مقدم دست بابا رو به گرمی فشار داد و گفت :
- اگه شما به جای خونه باغ پدری ، به خونه جدید این دو تا جوون که نزدیکترم هست میرفتین ، خیالمون راحت تر بود!
بابا با اطمینان رو به آقای مقدم جواب داد :
- این خونه هم مدتی طولانی که تنها افتاده و ماه به ماه کسی فرصت نمیکرد بهش سر بزنه!
الانم دیگه بهترین وقته که تا خدا کمک میکنه خونه خودمون رو سر پا کنیم ، یه کم به اینجا هم برسیم!
آقای مقدم و مهری خانمحسابی بابت زحمات این چند روز تشکر کردن و میخواستن سوار ماشین بشن که شهریار و صدف خانم که برای پیاده روی رفته بودن هم از دور نمایان شدن ...
شهریار با نیشخند روبه آقای مقدم گفت :
- کجا به سلامتی ...؟!
👇