کلاغو.. «کلاغو» روی کاجی خسته خسته سیاه و زشت و لنگ و پا شکسته به سمت کوه مشهد پر کشیدند کبوتر های چاهی، دسته دسته نشست و شست بازم جامه هاشو گرفت عطر عجیبی شانه هاشو نشست و هی نوشت و هی نوشت و کبوترها نبردند نامه هاشو یه شب آخر هوایی شد «کلاغو» پر از شوق رهایی شد «کلاغو» درخت کاج را ول کرد و کوچید دلش گنبد طلایی شد «کلاغو» شبی با عطر شب بو، رفت مشهد رها از هر هیایو، رفت مشهد صدا پیچید بین کوچه باغا خبر اومد کلاغو رفت مشهد به چشمش فرصتی کوتاه نمی دین به پرهایش یه تیکه ماه ندیدین آهای آهای کبوترهای خوشبخت «کلاغو» را به گنبد راه نمی دین هوا ابری، هوا بارون، «کلاغو» دلش زخمی، دلش داغون، «کلاغو» کبوتر های ابری هی می گفتن برو بیرون، برو بیرون «کلاغو» شب سرما و باد افتاد برخاک دلو از دست داد افتاد برخاک هفت هشت تا چرخ زد بالای گنبد در باب الجواد افتاد برخاک فقط یه شاخه بید و یاد داره هوای صبح عید و یاد داره میگه چیزی نمی دونه «کلاغو» فقط دستی سفید و یاد داره یه چیز دیگری شد در خراسان سفید پاپری شد در خراسان همش زیر سر باب الجواده «کلاغو»، کفتری شد در خراسان شده حالا سر و سرور «کلاغو» گرفته لونه بالا سر «کلاغو» شنیدن کی بود مانند دیدن شده طوقی، شده پاپر «کلاغو» شاعر بسیجی ایوب پرنداور @yekfenjantaamol