بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شاید لحظاتی نگذشت که سینی آدام را هم آوردند و به دست گروهبان دادند. گروهبان هم فورا جلوی آدام گذاشت و آدام شروع به خوردن کرد. گروهبان همه را ساکت و شروع به حرف زدن کرد: «امشب بازی برد و باخت یا مرگ و زندگی داریم. عالیجناب به من دستور دادند که اینقدر باید بازی ادامه پیدا کنه که بالاخره یک نفر برنده این بازی اعلام بشه. حتی اگر به هر دلیلی کسی یا کسانی بخوان نظم و آرامش بازی را به هم بزنند...» تا این را گفت، پشت سرش صدای افتادن کسی از روی صندلی اش به گوش رسید. دید همه روی پنجه پا بلند شده و به پشت سر گروهبان خیره شدند. گروهبان تا برگشت، چشمش به آبراهام افتاد. دید آبراهام به زمین افتاده و مثل کسی که در حال خفه شدن است، دستش را گذاشته روی گلویش و میخواهد چیزی را بالا بیاورد. جمعیت به هم ریخت. همه بهت زده به سِن چشم دوخته بودند و هر لحظه ممکن بود که جمعیت عصبانی و دوستدار آبراهام، کل زندان را به هم بریزد. گروهبان فورا بالای سر آبراهام رفت و سپس با صدای بلند فریاد زد: «سریع به دکتر بگید بیاد. اینجا رو خلوت کنید. آبراهام ... آبراهام ...» سر و صدا و همهمه و فشار جمعیت تازه داشت شروع میشد که آدام جلوی چشم هزاران زندانی و سربازان و دوربینِ جس و بقیه، از صندلی و هیمنه‌اش به زمین افتاد و صدای بدی داد. گروهبان و دو سه نفر از سربازان ارشدش که روی سِن بودند، آبراهام را رها کرده و به طرف آدام رفتند. دوستان آبراهام علی الخصوص دوست دوران جوانی اش تا دید اطراف آبراهام خلوت شد، همگی ریختند روی سِن و اطراف آبراهام را گرفتند. وسط آن هیر و ویری، دوست آبراهام فورا چهار انگشتِ دست راستش را که نوک آنها به طور غیرعادی سفید بود، همگی در دهان آبراهام چپاند و به حلقش رساند. آدام رسما داشت جان میکَند. رنگش سیاه شده بود. معلوم نبود که اکسیژن به مغزش نمیرسد یا دارد فشار و رنج مهیب دیگری را تحمل میکند؟ جس میدید که آدام از پشت به روی سِن افتاده و در حالی که صورتش رو به دوربین بود و به نوعی انگار با جس چشم در چشم شده بود، پا به زمین میکشید و یک دستش را روی گلو و با دست دیگرش به سِن چنگ میزد. چیزی نگذشت که سربازان جنازه آدام، و زندانیان جنازه آبراهام را روی دست گرفتند و با سرعت هر چه تمام به طرف درب سمت راست که نزدیکترین در به محیط درمانی زندان بود بردند. هر دو را روی تخت خواباندند. دکتر هر دو را معاینه کرد. هر چه در دست داشت و هر دانشی که بلد بود را به کار بست بلکه بتواند آنها را نجات بدهد، نشد که نشد. صدای شورش زندانیان و زد و خورد با سربازان، مثل صدای رعد و برق وحشتناک، همه فضای زندان را فرا گرفته بود. سربازانی که به آنها ضدشورش میگفتند، فورا به اتاق های تجهیز و سلاح رفتند و با تیر جنگی و انواع وسایل دیگر به طرف بندهای پنج و شش و هفت حرکت کردند. جس بالای سر آدام و آبراهام آمد. مثل کسی که خیلی هول شده، با بیسیمی که در دست داشت، به اتاق کنترل گفت که فورا درخواست هلیکوپتر امدادی بکند. سپس رو به گروهبان گفت: «چرا اینجوری شد؟ چرا حواست به همه چیز نبود؟» گروهبان که ذاتا مرد شریفی بود به جس گفت: «من که پیشبینی این وضعیت رو کرده بودم. به عالیجناب آدام گفتم که تو بازی آبراهام نیفت. اما گوش نکرد.» جس گفت: «این حرفا فایده نداره.» رو به دکتر کرد و با استرس و هیجان پرسید: «چی شد؟ میشه کاری کرد؟» دکتر جواب داد: «متاسفم که باید بگم ما آدام را از دست دادیم. هیچ علائم حساتی ندارن و متاسفانه سم در کمترین زمان ممکن، اونو از پا درآورده.» جس از ناراحتی دست به موهایش برد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس پرسید: «آبراهام هم...؟» که دکتر جواب داد: «هنوز علائم ریز حیات در نبض و ضربان قلبش داره. ولی خیلی ضعیفه. اگر زودتر به بیمارستان منتقل نشه، تا حداکثر ده دقیقه دیگه آبراهام رو هم از دست میدیم.» جس با عصبانیت در بیسیمش گفت: «چی شد این هلیکوپتر؟!» وسط آن همه هیاهو و زد و خورد، داروین به لنکا گفت: «از اینجا تا درب جنوبی، سه تا مرحله است. مگه نه؟» لنکا همین طور که چشمش به تبلت بود، جواب داد: «الان میتونم بقیه درها رو هم باز کنم.» داروین: «خوبه. نقشه اینه که تو در اول و دوم رو میزنی ... هجوم جمعیت میاد به این طرف... وقتی جمعیت به طرف این دو تا در رفت و با سربازا درگیر شدند، ما باید از لابلای جمعیت به طرف درِ اضطراری دیوار جنوبی بریم. میفهمی؟ میتونی در اضطراری دیوار جنوبی رو روی نقشه دیجیتالت ببینی؟» لنکا زوم کرد روی نقشه و با انگشتش این ور و آن ور کرد تا این که لبخندی زد و به داروین گفت: «تو نقشه اینجا رو از این تبلت بهتر بلدی.» ادامه ...👇