بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥
#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
⛔️آمریکا-یک سال بعد
بنجامین عادت داشت که حتی اگر شبها دیر میخوابید، اما صبح ها زود از خواب بیدار میشد. آن روز هم مطابق همیشه به هایپرمارکت بزرگ آن نزدیکی رفت و بعد از این که دو شیشه شیر با یک بسته شکلات میوه ای خرید، تا خانه پیادهروی کرد. هوا اندکی به طرف گرمی رفته بود اما صبح ها خنکای خودش را داشت و جون میداد برای پیادهروی.
وقتی به نزدیکی خانهاش رسید، دید جلوی خانه روبرو یک کامیون ایستاده و عده ای در حال پیاده کردن اسباب منزل هستند. وسایل زیادی نداشتند اما مشخص بود که همگی نو و جدید است و به تازگی میخواهند زندگیشان را آغاز کنند.
بنجامین یک خانم و آقا را دید که هر دو جوان و جذاب بودند و در کنار دو نفری ایستاده بودند که وسایلشان را پیاده میکردند. خانم و آقای جوان مثل بقیه تازه عروس و دامادها با هم شوخی میکردند و یواش یواش میخندیدند. یک صندلی هم کنار اسباب و وسایل در پیاده رو بود که یک پیرمرد روی آن نشسته بود و سگش هم کنارش با توپ کوچکی که داشت بازی میکرد.
دیدن آن صحنه که بوی زندگی و تازگی میداد برای بنجامین الهام بخش بود. قدم هایش را آهسته تر کرد تا بیشتر بتواند آنها را ببیند که دید توپ کوچکی به طرفش روی زمین غلت خورد و میخواست از او رد بشود که پایش را دراز کرد و آن را با پا گرفت.
سگ پیرمرد به طرف توپ رفت اما وقتی دید که یک مرد غریبه آن را با پا نگه داشته، یکی دو بار پارس کرد. پیرمرد به مرد و زن جوان گفت: «ببینین لوسی کجا رفت؟»
مرد و زن جوان رو به طرف بنجامین کردند و دست تکان دادند. بنجامین هم به طرف آنها آمد و وقتی توپ را آرام به طرف سگ انداخت، رو به مرد جوان گفت: «صبح بخیر. بنجامین هستم. خونمون همین جاست. روبروتون.»
مرد جوان هم دستش را جلو آورد و با بنجامین دست داد و گفت: «خوشبختم. خودم باروتی و همسرم لِنکا.» سپس بنجامین با لنکا دست داد و حال و احوال کردند.
باروتی از بنجامین پرسید: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنین؟»
بنجامین جواب داد: «حدودا پنج سال. البته قبلش هم رفت و آمد به این محل داشتم اما پنج سال مستمر اینجا هستم. محله خوبیه. آروم و دِنج. با همسایه های باهوش و البته نه چندان مهربون.»
باروتی و لنکا خندیدند. لنکا پرسید: «شما تنها زندگی میکنین؟»
بنجامین جواب داد: «نه. با خانمم و پسرم زندگی میکنیم. پسرم تازه یک سالش شده. یه کُپُلِ شیطون و مو فرفری.»
لنکا لبخند زد و گفت: «خیلی عالیه. مشتاقم ببینمش.»
بنجامین به شیرهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «باید صبحونه بخورم و زود آماده شم. بیشتر شما را ببینم.»
باروتی جواب داد: «حتما. من و لنکا و پدر آبراهام خوشحال میشیم. کسی رو اینجا نداریم.»
بنجامین به پشت سر آنها نگاهی انداخت و آبراهام را دید و دستی برایش تکان داد. آبراهام هم با بالا بردن ابرو و تکان دادن سر، ابراز محبت کرد. بنجامین با گفتن «روز خوبی داشته باشید.» از آنها خدافظی کرد و به خانه رفت.
وسایل چندان زیادی نبود. تقریبا پیاده کردن وسایل از کامیون تمام شد و راننده که داروین بود از ماشین پیاده شد و کاغذی به باروتی داد و باروتی هم مقداری پول از جیبش درآورد و خدافظی کرد و با کارگری که همان جوزت بود، سوار کامیون شدند و رفتند.
وقتی بنجامین وارد خانه اش شد، مستقیم سراغ آشپزخانه رفت که دید متعجبانه یک موسیقی صبحگاهی روشن است. پنجره آشپزخانه آنها به طرف پیاده رو باز میشد. بنجامین تا وارد آشپزخانه شد، دید میشل با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده و شاهد گفتگوی بنجامین با همسایه های جدیدشان بوده.
-صبح بخیر
-سلام. شیر گرفتی؟
-آره. چرا زود پاشدی عزیزم؟
میشل که همچنان نگاهش به بیرون بود و جمع کردن ته مانده اسباب و وسایل همسایه جدیدشان را تماشا میکرد، به بنجامین جواب داد: «وقتی دیدم کنارم نیستی، دیگه خوابم نبرد. اینا همسایه جدیدن؟»
-آره. یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد و سگش. مهربون به نظر میرسن.
-زن و شوهرای جوون همیشه مهربونن. کجایین؟
ادامه ... 👇