من رفتم سراغ بچم. دست و دندوناش خونی بود و بدنشم درد می کرد اما هنوزم داشت با غیظ و غضب به اون دو تا بچّه نگاه می کرد و انگار می خواست برگرده و بازم بزنتشون! شوهرم به من و پسرم نزدیک شد و همینجوری که داشت نگامون می کرد، حرفی زد که مشخص بود خیلی کیف و تعجب کرده! گفت: «مرحبا.... خوبه سه چهار سالت هست و چوب و آهن و لوله و اسلحه تو دستت نبود. وگرنه دو تا جنازه میذاشتی رو دستمون!» رو کرد به من و گفت: «گفتی اسمش چیه؟!» چیزی نگفتم و دهن و پیشونی بچمو تمیز می کردم. ادامه داد و گفت: «هم شجاعه و هم این کاره است! کار داریم با هم. نه.... خوشم اومد! آفرین!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour