بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دهم» شأن و شخصیت بچم از اون شب به بعد در خونه شوهرم خیلی خاص شد. هووم که کلاً از بچّه ها بدش نمیومد. دو تا بچش هم در عالم کودکیِ خودشون از بچّه من خوششون نمیومد اما مشخص بود که ازش می ترسن و حساب می برن. اما شوهرم خیلی به بچم توجه می کرد. توجهش از جنس محبّت و پدرانه و این حرفها نبود. هر چند باهاش رفتار بدی هم نداشت. اما توجهش بیشتر شکل فرمانده و سرباز تحت آموزش پیدا کرد. تصور کنین که بعضی از روزها که از پادگان میومد خونه و حال و حوصله داشت و یا مأموریت نبود، بچمو به دواندن و کُشتی و بالا رفتن از دیوار راست و از این مدل کارها مشغول می کرد و آموزش میداد. من فقط مادر بچّه اولم نبودم بلکه یه بچّه دیگه هم گردنم بود و نیازهای خودشو داشت. به خاطر همین من خیلی سالهای سه سالگی تا هفت هشت سالگی بچّه اولم یادم نیست و چندان اشرافیتی روی رفتار و تربیتش نداشتم. نه اینکه وظایف مادریم بلد نباشم و بچمو رها کرده باشم به حال خودش. نه! بهتره بگم رفتارش جوری درون گرا بود که فکر می کردم تحویلم نمی گیره و تربیت پذیری به سبک یه مادر دلسوز و نگران نمی تونم داشته باشم. خب در چنین حالتی فقط دو راه برای مشغولیت یک بچّه میمونه: یا مشغول بقیه اعضای خانواده میشه و یا مشغول دوست و در و همسایه میشه. از بین اعضای خانواده که سال به سال هم شلوغ تر می شدیم، ناپدری بچم خیلی حق به گردنش داره. چون اگر محبتش نکرد، اما به قول خودش جوری داشت تربیتش می کرد که از بسیاری از چریک هایی که سالها شاگردش بودند، مقاوم تر و مستعد تر شد. تا اینکه یک روز شوهرم از پادگان برگشت خونه و دید که دو سه تا پسرش در خارج از خونه در هنگام خرید، توسط همسایه هامون مورد ضرب و شتم قرار گرفتن. پسرا اوّلش فکر نمی کردن حریف همسایه ها نشن اما بعدش جوری توی هچل افتاده بودند که دیگه راه فرار براشون نمونده بود. اما نکته جالبش اینجا بود که پسرای شوهرم از یه چیزی خیلی می سوختند! شوهرم به اونا گفت: «چتونه حالا؟ کسی می پره وسط واسه دعوا که اوّل محاسبه کرده باشه و بدونه دعواش نتیجه داره!» پسر بزرگه گفت: «ما هم حساب کرده بودیم. حساب کرده بودیم چهار نفریم. روی این (اشاره به پسر من) هم حساب کرده بودیم اما وقتی اومد و دید ما تو چنگ اونا گیر افتادیم، رد شد و رفت! نامرد حتی برنگشت نگامون کنه!!» شوهرم رو به پسرم کرد و گفت: «راست می گن؟! چرا نرفتی کمکشون؟!» پسرم گفت: «مگه نمی گی قبل از دعوا محاسبه کنین؟ خب منم محاسبه کردم و دیدم به من ربط نداره!!» شوهرم که انتظار این بلبل زبونی رو از یه نوجوون نداشت، با عصبانیت گفت: «ینی چی به من ربطی نداره؟! اینا داداشات محسوب میشن! فنون رزمی رو بهت یاد ندادم که آخرش بگی به من ربط نداره!» پسرم گفت: «مگه مسئولیت اشتباه اینا با من هست؟! کسی توی کوچه ی حریفش که ممکنه هر لحظه از زمین و زمان آدم بباره، شاخ و شونه می کشه؟!» شوهرم زبونش قفل شد و دقیق تر نگاش کرد! پسرم ادامه داد و گفت: «داداشام محسوب میشن، این جای خود! اما نه فقط تو دعواها! اینا اگه من حواسم نباشه، حتی سهمیه شام و ناهار منم می خورن. چطور اون موقع یادشون نیست و منو حساب نمی کنن.... اما موقع دعوا روی من حساب می کنن؟!» بچم خیلی شکمو بود. اینقدر که اگه سیرش نمیشد، می دونستم که بالاخره یه کاری دستم میده. به خاطر همین اصلاً تحمل ناخنک زدن به حق و سهم شام و ناهارش نداشت. شوهرم یه نفس عمیق کشید و معلوم بود که یه (ای کاش به جای اینا تو پسرم بودی!) خاصی ته نگاهش بود. آخر سر هم لب باز کرد و گفت: «شما اگه با هم متحد باشین، کسی حریفتون نمیشه!» بازم پسرم کله شق بازی در آورد و بالاخره چیزی که ته دلش بود به زبون آورد و گفت: «به شرطی که من رئیس باشم! قول می دم که اگه من رئیسشون باشم، کسی جرأت نکنه بهشون فحش بده و کتک بزنه.» اون دو سه تا بچّه مخالفت کردند. شروع کردن به سر و صدای پسرونه. اما قشنگ مشخص بود که هم می ترسن که قبول کنن و هم می ترسن که قبول نکنن! شوهرم که داشت لذت می برد و فکر می کرد وسط اتاق فکر فرماندهی جنگ نشسته و می خواد فرمانده عملیات را مشخص کند، گفت: «مسابقه می ذاریم. مسابقه رزمی. هر کی برنده شد، اون رئیس بشه!» فوراً بچّه های هووم مخالفت کردند، چون می دونستن حریف بچّه ام نمی شن. اما پسرم... مغرور و بی تبسم، جوری که آدم میدونه بالاخره نتیجه به نفع خودش تموم میشه، ایستاده بود و هیچی نمی گفت و جزع و فزع اون دو سه تا بیچاره رو تماشا می کرد. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour