بسم الله الرحمن الرحیم 🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹 ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» روز و شب پسرم شده بود فنون رزمی و کلمه ای که ازش چیزی نمی دونست اما خیلی ازش خوشش اومده بود و گوشش نسبت به اون کلمه حساسیت داشت و تا می شنید، مثل فنر از جاش می پرید و دنبالش می گشت: کلمه «سیاست»! از اون سن و سال، شوهرم تصمیم گرفت به خاطر علاقه پسرم به این کلمه، اونو با دوستاش بیشتر آشنا کنه. من سر در نمیاوردم اما فقط میدیدم از وقتی دوستای شوهرم گاهی به خونه ما میومدند و یا پسرمو به خونه هاشون دعوت میکردند، پسرم همش تو فکر هست و با خودش حرف میزنه و اخلاقش یه جوری شده! چی بگم؟ کلا از وقتی اون شب، شوهرم اونجوری تحویلش گرفت و کک سیاست را انداخت به جونش، یه کم ترسناک تر شده بود. چون از شر و شور بودنش خبری نبود. بذارین با یه مثال روشنتون کنم: یه شب شوهرم تصمیم گرفت یه مسابقه بین چهار پنج نفر از پسرها برگزار کنه. پسر من و پسر اوّل و دوّم هووم رقابتشون جدی تر بود و بقیه رو خیلی قاطی آدما حساب نمی کردن. شوهرم به هر کدامشان یک نان بزرگ داد و قرار شد شروع به خوردن کنن و ببینن چه کسی زودتر از همه تموم میکنه و حالش بد نمی شه؟! با فاصله در کنار هم نشستن و قرار شد شروع کنن! شوهرم یه نگا به پسرم کرد و گفت: «چته؟ چیزی شده؟!» پسرم که خیلی دمق و ناراحت نشون می داد، نگاه حسرت به خوردن نان اون دو نفر کرد و یه آه سرد کشید و گفت: «نه! چیزی نیست! اجازه هست من برم؟» شوهرم گفت: «خب معلوم شد که یه چیزیت هست! تا نگی، اجازه رفتن نداری!» اون دو نفر هم که حساس شده بودند، از سرعت خوردن نان دست کشیدن و همینجوری که نان های توی دستشونو به آرامی می جویدند، با تعجب و دقت به پدرشون و بچّه من نگاه می کردند! شوهرم بهش گفت: «شبمون رو خراب نکن! بگو چته تا بذارم بری!» پسرم که اون موقع 11 یا 12 سالش بود، یه نفس عمیقی کشید و گفت: «تا چند روز پیش، احساس بدی نسبت به این دو نفر نداشتم. یا لااقل ازشون بدم نمیومد! اما یادتونه پول توی جیبتون گم شده بود و شما هم حسابی به هم ریخته بودین؟!» شوهرم با عصبانیت و تعجب گفت: «آره! خب؟» پسرم ادامه داد: «خب هیچکس حتی مادرم و مادر اینا حق رفتن سر وسایل شخصی شما نداره الّا این! (اشاره به پسر بزرگتر)» پسره یهو عصبی شد و گفت: «چی می گی عوضی؟ معلومه چه تهمتی داری می زنی؟» پسرم گفت: «من هنوز تهمت نزدم و عوضی خودتی! خودت به خودت تهمت زدی! یادته؟ یادته پُز می دادی که من بچّه ارشدم و اینم و اونم؟! یادته می گفتی من فقط اجازه دارم برم سر جیب بابا؟ خب بفرما آقای ارشد! خودت و داداشت پاسخگو باشین!» یهو پسر کوچکتره گفت: «به من چه؟ منو قاطی دعوای خودتون نکنین! اصلاً من سر پیازم یا ته پیاز؟!» پسرم گفت: «چطور تو هیچ وقت خوارکی هایی که برای خودت میخری خونه نمیاوردی اما اون شب اومدی و به ما هم تعارف کردی؟! چیه؟ دست و دلبازی می کنی و می خوای ما رو هم شریک پولایی بکنی که داداشت از جیب بابا کش رفت!» پسرم چنان صحنه را چید و آسمون ریسمونش مرتب و منظم در ذهن شوهرم و ما چید، که دهن هممون باز مونده بود و اون دو تا بچّه هم فقط دست و پا می زدند و دنبال توجیه باباشون بودند اما فایده نداشت و همه شواهد بر علیه اونا بود. شاید حدود نیم ساعت اون دو تا طفلک با باباشون بحث داشتن! بزرگتره می گفت: «بابا خودتونم می دونین که من اگه پول بخوام، راحت میام به خودتون می گم و منم خوب می دونم که شما هیچ وقت برام کم نمی ذارین! چه دلیلی داره که بخوام دست به دزدی بزنم؟» کوچکتره می گفت: «بابا مگه من ندید بدیدم که پول بدزدم و برم بدم خوراکی؟ بابا اگه شما مهربون نبودید بازم من اهل دزدی نیستم و از جیب کسی کش نمی رم! .... اون خوراکی ها هم زیاد اومد و آوردم خونه! این کجاش ینی من دزدم و داداشم دزده!» یه چیزی اونا گفتن و دو تا هم شوهرم گفت. اصلاً با هم کل کل افتاده بودن حسابی! که یهو شوهرم گفت: «کو فلانی؟ فلانی! کجایی؟ کجا رفت؟ شرّ انداختی وسط... خودتم بیا درستش کن!» که دیدیم پیش خودمونه... یه کنار نشسته و داره نان بزرگی که شوهرم بهش داده بود و جزئی از مسابقه بود، با یه کاسه ماست و پیاز می زد تو رگ!! هممون برگشتیم و با تعجب نگاش کردیم. برگشت و به شوهرم گفت: «شما تو مسابقه اعتماد به پسرات و پاک و درست بودن بچّه هات شکست خوردی!» بعدشم رو کرد به اون دو نفرو گفت: «شما هم اگه تو مسابقه نان خوردن با من شکست خوردید، تقصیر باباتون و بی اعتمادی اون به شماست! چرا به کسی که به راحتی با چند تا ظن و گمان بهتون مشکوک شده، بها و ارزش میدید! چنین کسی ارزش نداره ... حتی اگه بابای آدم باشه! ضمناً نون من تموم شد. پایان مسابقه!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour