گفتم: «ولی بنظرم فرمانده مون‌ حقش نبود اینجوری ضایع بشه! هرچند کاملاً با حرفاش مخالف بودم ولی بنظرم...»‌ حرفم رو قطع کرد و به طرز ترسناک و آرومی گفت: «جنگ سختی در پیش داریم! بعیده این‌ عملیات عاقبت بخیر بشه!» هری دلم ریخت پایین و قلبم یه جوری شد. خیلی مطمئن حرف می زد . گفتم: «ینی چی؟ چی داری می گی؟» گفت: «یه روز بچّه های محلمون به سرکردگی نابرادریم ریختن تو محلّه و دعوای خیلی بزرگی سر هیچ و ‌پوچ‌ پیش اومد. من‌ همش منتظر بودم که ‌ناپدریم‌ با بقیه همکارای نظامیش بیاد و محله رو قُرُق کنن و بالاخره پیروز و شکست این دعوا مشخص بشه و دعوا حلّ و فصل پیدا کنه! اما با کمال تعجّب دیدم ناپدریم درخواست جلسه دورهمی و حالا بشینیم حرف بزنیم و این سوسول بازیا رو مطرح کرد! من که داشتم حرص می خوردم و توقعم این‌ بود که ناپدریم از حربه های خاص خودش استفاده کنه و ... ، دیدم رفته داره چانه زنی می کنه! وقتی بالاخره تمومش کردن و برگشتیم خونه، بهش گفتم: «تو نه ‌تنها آبروی خودتو بردی بلکه آبروی ما رو هم‌ بردی! این چه کاری بود که کردی؟!» ناپدریم‌ جمله‌ای گفت که همیشه ازش می ترسم و متنفرم! گفت: «هیچ جنگِ خیلی خیلی بزرگی با ادامه و کشش دادن، تموم نشده!» من از این می ترسم‌ که اگه اینجوری باشه که‌ نماینده امام‌ میگه، تا آخرش کلّی تلفات و کشته میدیم ولی بازم تموم نمی شه! ینی آخرش سر از روش های غیر نظامی در میاریم، همین که بهش می گن: «دیپلماسی»! من ‌از دیپلماسی متنفّرم...! متنفّر...! لعنت به جنگی که آخرش مجبور بشی فقط تمومش کنی! اونم با چی؟ با دیپلماسی! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour