بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و ششم» روز به روز حال امام وخیم تر میشد و حتی یکی دو مرتبه هم حاجی بهم گفته بود که حتی ستاد تشییع و ترحیم هم‌ چیده شده و آمادگی خوبی برای پوشش خبری و استفاده های رسانه ای جهان اسلام و... وجود داره. تا اینکه یه روز حوالی ظهر بود که حاجی باهام تماس گرفت و گفت: «هرجا هستی، فقط خودت یه وسیله پیدا کن بیا دنبالم. کسی دیگه باهات نباشه!» گفتم: «چشم و رفتم دنبالش.» تو راه ازش پرسیدم‌: «چه خبر؟ کجا داریم ‌میریم؟!» گفت: «پیش فلانی!» (نماینده امام‌ را می گفت‌. همون که ‌اون شب عملیات هم‌ باهامون بود و با حاجی هماهنگ شدند و زدند به خط!) گفتم: «خیلی هم‌خوب! اما چرا؟ چیزی شده؟ اصلاً هماهنگی شده؟ نریم جلسه باشه و راهمون ندن!» گفت: «تو با این ‌چیزاش کاری نداشته باش! برو منزلشون!» رفتیم. محافظشون تا حاجی رو دید سلام و علیک گرمی کرد و گفت: «بفرمایید! منتظرتونن.» رفتیم داخل. یکی دو دقیقه تو هال ساده خونه شون بودیم که اجازه ورود دادند و رفتیم داخل. تقریباً یکی یا دوبار بیشتر، بعد از جنگ، ایشون را ندیده بودم. ‌همون چهره نورانی و صمیمی! سلام کردیم. حاجی رفت که دستشو ببوسه! اما با بزرگواری اجازه نداد و حاجی را تو بغل گرفت. به منم‌ اجازه دست بوسی نداد. نشستیم. بعد از حال و احوال های معمولی و مرسوم، حاجی دید که نماینده امام سرشون انداخته پایین و دارن زیر لب ذکر میگن. فرصت رو غنیمت شمرد و گفت: «آقا اگه اصرار کردم که باید شما رو ببینم‌، دلایلم واضحه و نگرانم. نگرانم از توطئه های داخلی و خارجی. نگرانم از اینکه خدای نکرده انقلاب به دست نا اهلش بیفته! خدا به امام طول عمر با برکت بدهد! اما قبول کنین که برای من و امثال من، ادامه نهضت و دنباله انقلاب، بستگی به رهبری و تدبیر کسی داره که حقیقتاً انقلابی باشه. اصالتاً اگه کسی انقلابی نباشه و پیام های انقلاب را به درستی درک نکرده باشه، نمیتونه انقلاب رو هدایت کنه. ما عالِم و دانشمند و مرجع و علّامه زیاد داریم. ماشاء الله هر کدومشون‌ واسه خود شون یَلی هستن و جلال و جبروتی به هم زدند. اما جامع الشرایطی که محور فکریش انقلاب باشه و‌ نه چیز دیگه والاّ من که نمی شناسم و فکر هم نمی کنم کسی در سطح بالایی، همه خوبی ها و فضایل رو دور خودش جمع کرده باشه اِلّا حضرتعالی!» من که کفم بریده بودم. اصلاً فکر نمی کردم در اون بهبوهه ما بیاییم پیش نماینده امام و .‌‌‌... دیدم که‌ نماینده امام سرشون انداخته بودن پایین و با همون تسبیح ساده، زیر لبشون ذکر می گفتن و به سخنان حاجی گوش می دادند. حاجی ادامه داد: «ببخشید که اینقدر صریح میگم‌... اما الان موقع سکوت شما نیست. من از تصمیمات بالا دستی ها اطلاع دارم اما نمی دونم‌ چرا ته دلم گرم نیست. من یک سربازم و در هیچ جای دنیا سرباز، حقّ نظر و انتخاب نداره. انتخاب سرباز فقط یک کلمه است: «اطاعت!» اما اجازه بدید یه کم ‌پامو از گلیمم درازتر کنم و «انتخاب»م «شما» باشید. حاضرم به خاطر این انتخابم هر هزینه ای رو متحمل بشم. چرا که یقین دارم در رکاب شما بودن، هزینه نیست بلکه سرمایه گذاری برای آینده بهتر اسلام و انقلاب هست.» بازم آقا سرشون پایین بود و ‌گاهی نفس عمیقی می کشیدند. حاجی تیر آخر و زد و گفت: «شما همیشه وسط صحنه بودید و مثل بعضی ها ماست فروش نبودید که توی مناطق امن و ستادی بشینن و بگن لنگش کن! حتی عملیاتی که منجر به خیانت و شکست و بی بصیرتی شد ‌اما برای من فتح ‌الفتوح بود. چرا؟ چون مراد و مرشدمو پیدا کردم و در رکابش مجروح شدم. به خودم میبالم که اون روز، انتخاب من و شما یکی بود و امروز هم که پخته تر و آگاهتر از اون روزها هستم، اومدم بگم که تک انتخابم فقط شمایید و شرمنده که اینو می گم ....اما .... نمی تونم اجازه بدم که جامعه و خواص، راه رو بیراه برن و ‌کسانی دیگر رو به اسلام تحمیل کنند. حکایت اون روز ما این‌ بود که می گفتیم: رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت اما‌ الان‌ از طرف خودم و جمع کثیری از فرماندهان و مدیران میانی و وفادار به شما، بگم که‌ دیروز سکوت کردم اما به خط زدم اما امروز با فریاد و شکستن سکوت، به خط میزنم. حتی اگه این خط، خودی پشتش نشسته باشه. اصلاً بزارین اینجوری بگم: از ما نترس! طایفه ای پر اراده ایم‌ ما مثل کوه پشت شما ایستاده ایم...» حاجی دیگه ساکت شد. اگر این حرفها را در یک اجلاسیه یا جلسه عمومی و یا در راهپیمایی زده بود، دهها بار مورد حمایت و تکبیر و لایک مردم قرار می گرفت. از بس اثر گذار و زیبا کلمات رو در کنار هم ردیف و قطار کرد. اما آقا همچنان سرشون پایین بود و خیلی عادی ذکر می گفتند. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour