┈┈•✾﷽✾•┈┈ 🖼                 شناسی            💐 مثـل دستـه‌ی گـــ🌺ــل 💐 🔸مردی مهمان پیامبر بود. پیامبر صحبت می‌کرد و او سرا پا گوش بود. 🔸ناگهان کودکی وارد شد و سلام کرد. پیامبر به احترام او از جا برخاست و سلام کرد  و با او دست داد.🤝 🔸کوددک از شادی چشم‌هایش برق می‌زد😃. او همسایه‌ی مرد مهمان بود. کودک نزدیک مرد رفت و سرش را خم کرد و چیزی در گوش مرد گفت و فوری خداحافظی کرد و رفت. 🔸مرد با شنیدن خبر کودک، خیلی ناراحت😔 شد. سرش را با ناراحتی میان دست‌هایش گرفت و چند لحظه در همان حال ماند. 🔸پیامبر که ناراحتی مرد را دید با تعجب پرسید: چه شده؟ ماجرا را تعریف کن. 🔸مرد آه بلندی کشید و گفت: این بچه‌ی همسایه‌ی ما بود. به من خبر داد که همسرم، دختࢪے👩‍ به دنیا آورده. چه قدر بد شد،😔 من دوست داشتم فرزندم پسر 👨باشد. 🔸پیامبر لبخند زد و گفت: چرا غمگینی😔، زمین 🌎سنگینی‌اش را تحمل می‌کند و آسمان⛅️ بر او سایه می‌افکند و خدا هم روزی‌اش را می دهد. دختر مثل دسته‌ی گلـ🌺ـی🌿💐🌿 است که تو آن را می‌بویی. 🔸مرد لحظه ای به چشمان پیامبـر نگاه کرد و لبخند زد😊 و گفت: دستـه‌ی گـل!💐 چه جملـه‌ی زیبایی‌! من تا حالا این جوری فکر نمی‌کردم. 🔸مرد فوری با پیامبر خداحافظی کرد . او می‌رفت تا دسته‌ی‌ گلـش💐 را ببیند. 📚بهترین بابای دنیا، ص۱۸ 📝محمود پور وهاب   •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• ڪمیته دانش ‌آمۅزێ انجمݩ مبلّغان جٰامعَةُ الزّهࢪٰاسلامُ اللہ علیهاٰ مبلغ: خانم عبداللهی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝