🍁🍁🍁🍁 هوالعشق ❤️ (راز میان چشم ها) ❤️ قسمت اول ☘ سینه سفید محبوب رو پر میدم و به بال زدنش نگاه میکنم. +عا باریکلا عشقی، بزن سوراخ کن ناف آسمون و فدات شم سینه سفید پر زد و پر زد و از شانس بد من نشست کف بوم استولله جلدی رفتم لب بوم و هف هشت تا سوت زدم بلکه شاید بپره ناکس. اما انگار نه انگار سیاهی رو برداشتم و زری جون و پروندم +برو خانمی ببینم میتونی عشقی و برگردونی.! زری چرخید و چرخید و لحظه آخر سینه سفید و همراه خودش کرد. از خوشحالی هف هشت تا کر کشیدم و گفتم :نازتو برم خانمی، عشوه هات جواب داد و با پاشیدن دونه نشوندمشون کف بوم. خوب به دونه ور چیدنش نگاه میکردم +خوب ما رو میفروشی به بوم استولله ،دِ نالوتی نونت کم بود یا آبت؟ اصن ما دلت و زدیم حیفت نیومد زری جونو ول کنی و بری؟ صدای عزیز از طبقه ی پایبن بلند شد. پاشنه کفشم رو بالا کشیدم. و سوت زنان وارد حیاط شدم. +جونم عزیز؟ عزیز :مادر سه ساعت اون بالا چیکار میکنی؟ لب حوض نشستم و دستامو و شستم و گفتم :جون تو عزیز کار دیگه ایی ندارم جز سر کردن با کفترا عزیز :همین دیگه، از صب تا شب اسیر اونایی، بچه های مردم دنبال یه لقمه نون ان، همشون هف هشت تا بچه هم دورشون قطاره اونوقت تو هنوز علافه چهار تا گنجشکی! آب دستامو تکون دادم و رو به عزیز گفتم :ننه جان هاشم گیر نده، شما هر چی خواستی مگه من جور نکردم واست.؟ عزیز:من مگه مونده پول توام، روزی دست خداس، من برا خودت میگم، کی میخای زن بگیری، ها؟ +وقتی که بشه، حالا کارم داشتی عزیز؟ چشماشو کج کرد و گفت :آبگوشت بار گذاشتم و نون نداریم، اشرف هم با سیما ظهر میاد. سر رات سبزی هم بگیر دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم :چشم حالا رخصت میدی عزیز؟ با اکراه سری تکون داد و منم راهی کوچه شدم کلونی رو کشیدم و در و باز کردم و با دیدن احمد که جیک تو جیک شمسی دختر همسایه حرف می‌زد اخمام و کردم تو هم. با دیدن من رنگش انگاری پرید و چیزی زیر زبونی به شمسی گفت که اونم سریع پرید توی خونشون و در و بست. در و بستم و به سمت احمد رفتم. دست و پاش و گم کرده بود +خوشم باشه احمد آقا دیگه قاطی بی غیرتای محل بکنمت نه؟ احمد :غلط کردم آقا هاشم به جون تو.. و محکم خوابوندم تو گوشش +اینو زدم تا بفهمی ناموس مردم چیزی نیس که بخای باهاش تفریح کنی، شیر فهم شد؟ دستش رو روی گونه اش گذاشت و چشمی گفت. رسیده بودم سر کوچه که دیدم هنوز با سنگ ریزه های جلو پاش داره ور میره. صدام و بردم بالا و گفتم :بیا بینم بچه انگاری از خداش بود که به سمتم دوید. اسکناسی تو جیبش گذاشتم و گفتم :میپری سر کوچه از آشیخ احمد یه کیلو سبزی خوردن خوب میگیری از اونورم میری جا عبدلله میگی هشت تا خشخاشی برام بزنه با باقیش هم واسه خودت هرچی خواستی بخر بعد میاری در خونه و تحویل عزیز میدی در ضمن به سمت در خونه ی بعضی ها هم چشات بخره دیگه هیچ چی احمد :چشم آقا هاشم، نوکرتم +نوکر نمیخام اگه عزیز ازت پرسید کجا رفتم بگو رفته پیش هم محلی ها، چیز دیگه ایی نم ندی که اعصابم میریزه بهم احمد :چشم آقا هاشم، سایه ات کم نشه یکی پشت کمرش زدم و راهی محله رفقا شدم ادامه دارد... کپی بدون اجازه نویسنده شرعا و قانونا حرام... به قلمِ🖌هانیه فرزا @mojaradan