مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت دوازدهم🌾 ⚜بهشتِ عمران ⚜ چشماش پر خنده شده بود ولی انگار جلوی باباش خجالت می‌کشید
⚜قسمت سیزدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 شام توی فضایی سرشار از محبت خورده‌ شد. مزه اون دو پیازه سیب زمینی که شاید هیچ کدوم از اهالی این عمارت نپسندن و عارشون بشه بخورن، توی وجود من طعم عشق داشت و بس! ساعت حوالی 1شب و نشون میداد و باید کم کم میرفتم تا منو اینجا نبینین برای همین از عمو و عمران تشکر کردم و رفتم بیرون. عمو به عمران سپرد که منو تا جلوی عمارت همراهی کنه. کاش آقا بود و میدید غیرت یعنی این! از خونه زدیم بیرون و صدای خش خش پای عمران فضای عمارت و از سکوت درمی آورد. تا عمارت راهی نبود اما نمیدونم چرا دلم میخاست این مسیر کش پیدا کنه. برای همین الکی به بهانه اینکه چیزی توی کفشم رفته خم شدم تا شاید کمی وقت بخرم. عمران خم شد جلوی پامو و گفت :چیشده بیهیشته؟ پات کاری شد؟ از نگرانیش لذت بردم و گفتم :نه سنگ بود! سری تکون داد و مجبور شدم بلند شم. انگار این ایده ام زیاد جواب نداد. دنبال راه دیگه ایی بودم که خودش گفت :مهمونی آقا فکر کنم تموم بشو نیست! سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :میخای بریم بهشت؟ یاد بهشت افتادم! یه درخت کوچیک بید مجنون پشت عمارت بود که عمران اسم اونو بهشت گذاشته بود. همیشه قرار های ما واسه صحبت اونجا بود. با ذوق آره ایی گفتم و به طرف بهشت حرکت کردیم. فانوس های کوچیک رنگی دور باغ جلوه ی بهشت کوچیک و چند برابر کرده بود. روبه روش روی چمنا نشستیم و دو تایی توی سکوت ملایمی غرق شدیم. سکوت ادامه داشت که عمران شکستش و گفت :بابام میگه توی افغانستان یک دختر و پسر بودن به اسم ساره و محمد این دو تا معروف بودن به لیلی و مجنون بس که همو دوست داشتن اما بابای ساره موافق ازدواجشون نبوده چون محمد بچه یک چوپان بود و ساره باباش تاجر بوده این دو تا شب عروسی ساره میخان باهم فرار کنن که باباش میفهمه و جلوی ساره رو میگیره و از تعصب الکی میگن محمد و بکشن چون کار اونو دزدیدن ناموس میدونستن محمد بیچاره سر به نیست میشه و ساره هم دیوونه بعد برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :میدونی بیهیشته، من خیلی وقته هرشب به این قصه فکر میکنم که فقط فرقش اینه که جای محمد و با خودم عوض می‌کنم و به جای ساره.. _اووووو، باز دختر دهاتی خودمون اینجاست برگشتیم سمت صدا که چهره یاسر و یه مردی که کمی از یاسر بزرگ تر دیده می‌شد و دیدیم معلوم بود یاسر بدجوری زیاده روی کرده که حرف زدنش دست خودش نبود. از جامون بلند شدیم که ياسر تلو خوران نزدیک من شد و با انگشت منو به همون مرد نشون داد و گفت :خودشه دکی، و الکی خندید و شروع کرد به دست زدن و بلند بلند میخوند :بادا بادا مبارک باد ااااا، ایشالا مبارک بادااا هم من هم عمران گیج بهشون نگاه میکردیم که اون مرد اومد جلو و گفت :بهشته تویی؟ همونطور خيره بهش نگاه کردم که لبخند آرومی زد و دستش و دراز کرد و گفت :من عمادم عمران توی یک لحظه دستش و زد روی دست عماد و گفت :فرمایش؟ عماد که جا خورده بود گفت :و شما؟ عمران :دلیلی نمیبینم بگم کیم فقط بار آخرت باشه از این غلطا میکنی نگران و دلواپس به عمران نگاه کردم که بهم گفت :برو خونه بیهیشته، شبت بخیر تا اینو گفت سریع از اونجا دور شدم و از دور دیدم که عماد داشت چیز هایی به عمران میگفت این عماد کی بود؟ چه اتفاقی داره می یوفته؟ .... @mojaradan