☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و یکم : شروع جنگ (۲) ✔️ راوی : تقی مسگرها 🔸فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی كرديم. روز بعد رفتيم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر، مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يک مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يک روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. 🔸ابراهيم به شوخی می‌گفت: بچه‌ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه بياد، هيچی از ما نمی‌مونه! وقتی انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيری رفتيم. سنگرها در غرب سرپل‌ذهاب تشكيل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالی و علي قربانی مسئول نيروهای رزمنده شده بودند. 🔸آنها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دستمال سرخ‌ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. داخل شهر گشتی زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودی، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهای عراقی. در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيری ما با نيروهای عراقی است. از تپه‌های بعدی هم عراقی‌ها قرار دارند. 🔸چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقی ديده شد. همه رزمنده‌ها شروع به شليك كردند. داد زد: چيكار می‌کنید! شما كه گلوله‌ها رو تموم كرديد! بچه‌ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتی در كردستان بود و آموزش‌های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. 🔸در همين حين عراقی‌ها از پايين تپه، شروع به شليك كردند. گلوله‌های آرپیجی و خمپاره مرتب به سمت ما شليك می‌شد. بعد هم به سوی سنگرهای ما حركت كردند. رزمنده‌های كه برای اولين بار اسلحه به دست می‌گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهای عقب دويدند. خيلی ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! 🔸لحظاتی بعد صدای شليك عراقی‌ها كمتر شد. نگاهی به بيرون سنگر انداختم. عراقی‌ها خوب به سنگرهای ما نزديك شده بودند. يك دفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی‌ها كردند! آنها در حالی كه از سنگر بيرون می‌دویدند فرياد زدند: الله اكبر 🔸شايد چند دقیقه‌ای نگذشت كه چندين عراقی كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقی‌ها توسط ابراهيم و دوستانش به درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم سريع آ نها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه‌ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس می‌انداختند. 🔸 بعضی‌ها هم با ابراهيم یادگاری می‌گرفتند! ساعتی بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. 🔸در تهران جنازه باشكوهی برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادی هم آمده بودند. علی خرّمدل فرياد می‌زد : شهيدم راهت ادامه دارد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼