🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#سفرنامه_دمشق
خاطرات همسر شهید مدافع حرم
#سردار_حاج_حمید_مختاربند
#قسمت_بیستم
بعد از برگشتن از سوریه بلافاصله برای پرستاری از مادرم به اهواز رفتم. دو سه هفته بعد در چهاردهم تیر ماه ۱۳۹۴، مادرم پس از تحمل چند ماه رنجِ بیماری در شب نوزدهم ماه رمضان به رحمت خدا رفت.
حاجی خود را با هواپیمایی باری که از سوریه عازم تهران بود به ایران رساند تا در مراسم خاکسپاری ایشان، در شب ۲۱ ماه رمضان، شرکت کند.
بعد از مراسم خاکسپاری حاج حمید با تمام خستگی که از مسیر و مراسم در چشمانش موج میزد مشتاقانه و سبکبال برای شرکت در مراسم شب قدر به مسجد رفت، گویا می دانست که باید امشب امضای شهادتش را از دست امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بگیرد.
چند روز بعد به اتفاق حاج حمید به قم برگشتم.
ایشان چند روزی در قم ماندند و من از فرصت استفاده کردم و برای اینکه بچه ها بیشتر پدرشان را ببینند آنها را برای افطار دعوت کردم.
بعد از شام بود که تلفن حاجی زنگ خورد و او در حال صحبت با یکی از دوستانش با خوشحالی به او گفت: الحمدلله؛ خیالم را راحت کردی.
کنجکاوی بچه ها برای شنیدن صحبتهای حاجی باعث شد ایشان برای ادامه صحبت، دقایقی به اتاقش برود.
من در آشپزخانه در حال تدارک میوه و چای برای پذیرایی بودم و از صحبتهای دخترم متوجه موضوع شدم ولی این جریان را خیلی جدی نگرفتم.
آن شب بعد از مدتها، بچه ها و نوه ها از حضور حاجی غرق در شادی بودند، غافل از اینکه این آخرین دیدار و دورهمی ما کنار هم بود و حاج حمید رویای رفتن در آغوش پروردگار را در سر می پروراند.
بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که آن شب یکی از دوستان صمیمیاش تماس گرفته بود و خواب خود را برای او تعریف کرده و گفته بود: حاجی خواب دیدهام هر دو در حال جنگیدن هستیم و شما دو تیر به سینهات اصابت می کند و خیلی راحت شهید میشوی.
رویایی که چند ماه بعد به واقعیت پیوست.
حاج حمید با شنیدن این خواب خوشحال شده بود و به دوستش گفته بود الحمدلله خیالم را راحت کردی...
ادامه دارد
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#رسانه_شهید_مختاربند
◻▫️
@mokhtarbandd◽◻