eitaa logo
رسانه شهید حاج حمید مختاربند
111 دنبال‌کننده
166 عکس
81 ویدیو
0 فایل
🌹شهیدمدافع حرم #سردار_حاج_حمید_مختاربند 💠از فرماندهان سپاه خوزستان در دفاع مقدس 💠مدیرعامل بانک انصاراستان خوزستان وقم خاطرات📒 کلیپ🎬 عکس📷 دست نوشته شهید✍ همه در رسانه سردار شهید حاج حمید مختاربند ارتباط با ادمین _تبادل @AAdmmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم اگر از خودگذشتگی نباشد باب شهادت بسته می‌شود. اگر انسان فقط حول محور زندگی خود بچرخد، ایثار رنگ می‌بازد. اگر انسان فقط در بند خوشی و لذت خود و خانواده ی خود باشد و بی‌تفاوت نسبت به ظلمِ ظالمان و وضع مظلومانِ دیگر کشورها، هیچ‌گاه از قفس تن، پرواز نخواهد کرد. من حاج حمید را تشنه‌ای یافتم که به دنبال نوشیدن آب حیات ابدی است و این مقصود را در این هجرت و جهاد دیده است. او در دنیا زیسته بود ولی به آن دل نبسته بود، وقتی دنیا را محل تجارت با خدا و فرصتی برای جمع آوری توشه سفر آخرت بدانی، دل کندن آسان می‌شود و حاج حمید به راحتی از خانواده دل کند و مشتاقانه به جهاد در راه خدا شتافت آن هم در سرزمینی دور و غریب.... حاج حمید بعد از رفتن به سوریه هر چند روز یک‌بار تماس می‌گرفت و جویای حالمان می‌شد. یک ماه بعد از رفتنش بود که نوه ی ششم دختری ما به دنیا آمد، نامش را محمدحسن گذاشتیم. در تماس تلفنی که با حاج حمید داشتم خبر تولد محمدحسن را به ایشان دادم و ازشان ‌خواستم که بعد از این مدت سفری به ایران داشته باشند، ‌ولی حاجی گفت که حالا زود است و باید مدتی آنجا بماند. ‌گفت اگر صبر کنی می‌توانم پس از مدتی شما را برای زیارت به سوریه بیاورم. در ایام غیبت حاجی من از فرصت استفاده میکردم و مرتب به اهواز می‌رفتم. مادرم درگیر بیماری سختی شده بود و من از این فرصت برای رسیدگی به حال مادرم استفاده می‌کردم. سفر اول حاجی به سوریه حدود سه ماه طول کشید و ایشان آبان ماه ۹۳ به ایران برگشت و برای اولین بار توانست نوه‌ی جدیدمان را ببیند. بچه‌ها نیز به دیدار پدر آمدند. توقف حاجی زیاد طول نکشید، حدود یک هفته ماند و دوباره به سوریه برگشت ولی گفت که زمینه سفر ما به سوریه را فراهم خواهد کرد و این وعده در آذر ماه ۹۳ تحقق یافت... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd▫️◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم اولین سفری که برای دیدار با حاج حمید به سوریه رفتم، پدر و مادر و برادر ایشان نیز همراهم بودند. به جز چند خانم که مثل من برای دیدن همسرشان به سوریه می رفتند، تمام مسافران هواپیمایی که عازم سوریه بود مرد بودند. از جنس مردان خدایی، از جنس مردان سبکباری که همچون حاج حمید دل از همه چیز بریده و در کشوری غریب به دفاع از ناموس شیعه و مظلومین مسلمان رفته بودند. پس از حدود دو ساعت هواپیما به دمشق نزدیک شد.به خاطر خطری که از جانب تکفیریها برای زدن هواپیما وجود داشت از همه مسافران خواستند تا کرکره ی پوشش مخصوص پنجره های هواپیما را پایین بیاورند و تمام چراغهای هواپیما را خاموش کردند و در تاریکی مطلق هواپیما به زمین نشست. فرودگاه دمشق بسیار خلوت و تاریک بود و البته در کشوری که جنگ باشد جز این انتظاری نیست. با شروع فشارهای جنگ اولین کسانی که کشور را ترک می‌کنند مردمان مرفه آن کشورند. آن‌ها که بیش‌ترین استفاده را از امکانات کشور در شرایط صلح می‌نمایند ولی وقتی جنگ شد، اولین کسانی هستند که برای حفظ جان از کشور خارج می‌شوند و از سویی مسافران دیگر کشورها نیز دیگر به کشور در حال جنگ سفر نمی‌کنند. سوریه در زمانی که سایه‌ی جنگ بر آن گسترده نشده بود، از کشورهای توریستی منطقه بود و بیشتر درآمد آن نیز از همین طریق تامین می‌ شد. وقتی به فرودگاه رسیدیم، حاج حمید با خوشحالی به استقبال‌مان آمد و ما را به مهمان‌سرایی در شهر دمشق برد. خانه‌ی بزرگی که حالا خالی از سکنه شده بود. مسیر فرودگاه تا شهر دمشق اتوبانی کاملا تاریک بود و در دوطرف آن خاکریزهای بلندی دیده میشد. حاج حمید می گفت چندی قبل تکفیریها تا پشت این خاکریزها رسیده بودند و به خاطر حجم بالای تیراندازی دوطرف، گذشتن از این اتوبان بسیار سخت و با سرعت بالا امکان پذیر بوده.. آثار خرابی جنگ در شهر محسوس بود و گاه و بیگاه هم صدای تیراندازی شنیده می‌شد. تمام خیابان‌ها مانع کشی و ایست بازرسی داشت. ما بعد از رسیدن به هر پست بازرسی با گفتن کلمه الاصدقا (دوستان) رد می شدیم... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ◻▫️@mokhtarbandd▫️◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم به خانه ای بزرگ در دمشق رسیدیم که به طور موقت در اختیارما قرار داده بودند. در چند روزی که آنجا بودیم چند بار به زیارت حرم‌های شریف حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفتیم. البته حاج حمید کمتر با ما همراهی می‌کرد. ایشان به‌خاطر مسئولیت سنگین معاونت مالی و پشتیبانی قرارگاه حضرت زینب سلام الله علیها، فقط شب‌ها به محل استقرار ما می‌آمد و راننده ایشان که از اهالی افغانستان بود ما را به زیارت حرم ها می‌برد. حرم حضرت رقیه سلام الله علیها در محله ی قدیمی شهر دمشق و در کوچه پس کوچه های پشت مسجد معروف اموی قرار دارد. مسجد اموی از بزرگترین مساجد جهان اسلام است که خطبه معروف حضرت سجاد در این مسجد ایراد شده و محل عبادت ایشان در هنگام اسارت نیز بوده است. همچنین مقام رأس الحسین در این مسجد قرار دارد که محل نگهداری سر مبارک امام حسین علیه السلام و سرهای شهدای کربلاست. به جز شب‌های چهارشنبه و جمعه که دعای توسل و کمیل برگزار می‌شد و نیز روز جمعه که نماز جمعه اقامه می‌شد، در بقیه ایام هفته، حرم حضرت رقیه(س) بسیار خلوت بود و شب‌هایی هم که مراسم و دعا بود، بلافاصله پس از مراسم درهای حرم را می‌بستند. بازار و کوچه های اطراف حرم حضرت رقیه(س) بلافاصله با تاریکی شب خلوت و ترس آور می‌شد. راننده‌ی حاج حمید می‌گفت تا چند ماه پیش در دمشق امنیت نبود و در مواردی در همین کوچه‌ها زوار شیعه را از کوچه به داخل خانه‌ ها کشانده و به شهادت رسانده‌ بودند. حرم حضرت زینب سلام الله علیها در شهرک زینبیه که چسبیده به شهر دمشق است قرار دارد و بیشتر ساکنان آن شیعه هستند. به همین خاطر حرم معمولا شلوغ بود و با وجود اینکه برق شهر و حرم مرتب قطع می شد با ژنراتور روشنایی حرم و بازار اطراف را تامین می کردند و خرید و فروش در آنجا تا بعد از نماز مغرب و عشا ادامه داشت. در اطراف حرم حضرت زینب (س) عکس‌های شهدای مقاومت به چشم می‌خورد. بعضی وقت‌ها نیز شاهد تشییع شهدا و طواف آنها گرد حرم زینبی بودیم. روحیه ی مقاومت زنان سوری خیلی خوب بود و خیلی از آنها مادر یا همسر شهید بودند. این را میشد از شرکت فعال آنها در نماز جمعه و شعارهای پرشورشان در هنگام خطبه ها فهمید.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd▫️◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم روزهای آخر سفر به همراه حاج حمید، پدر، مادر و برادرشان بعد از زیارت، برای خرید سوغات به بازار اطراف حرم رفتیم. حاج حمید در حال دیدن مغازه ها برای خرید سوغات بود که مادرشان پرسید: برای چه کسی می خواهید خرید کنید؟ حاج حمید با لبخند جواب داد: می‌خواهم برای پهلوان سوغاتی بخرم، ایشان پرسید: منظورت از پهلوان کیست؟ حاج حمید گفت: نوه‌ی جدیدمان محمدحسن. که البته من هم به خاطر جثه پهلوانی محمدحسن گاهی به شوخی به او شیخ حسن نصرالله می‌گفتم. بعد از حدود یک هفته، بعد از ظهر آخرین روز اقامت‌مان حاج حمید ما را به فرودگاه دمشق رساند و تا هنگام سوار شدن به هواپیما کنارمان نشست. پدرشان اصرار داشت که ایشان دیگر به محل استقرارش برگردد زیرا هوا رو به تاریکی می‌رفت و جاده ی فرودگاه به دمشق ناامن بود. من آن روز آثار نگرانی را در چهره‌ی پدر و مادر حاج حمید می دیدم. آنها وقتی اوضاع به‌هم ریخته‌ی شهر دمشق، صداهای تیراندازی و انفجار که مرتب شنیده می‌شد و ناامنی شهر را دیدند، از اینکه فرزندشان در چنین شرایطی به این کشور جنگ زده آمده مضطرب بودند. شاید اگر این اوضاع را نمی‌دیدند کمتر نگران می‌شدند. حاج حمید به پدر و مادرش آرامش ‌می داد و ‌می گفت که من کاری به جنگ ندارم و مسئولیتم تدارکات جنگ و پشت جبهه است. حرفهای حاج حمید راست بود ولی همه ی ماجرا نبود. او مرد روزهای سخت جهاد بود و با شناختی که از او داشتم می دانستم نمی تواند فقط به مسئولیت پشتیبانی و مالی جبهه اکتفا کند و این حقیقت در سفرهای بعدی برایم کاملا آشکار شد. فقط خدا می‌داند در دل این پدر و مادر با دیدن خطراتی که فرزندشان را احاطه کرده بود چه می‌گذشت. آنها یکی از فرزندانشان را در زمان دفاع مقدس تقدیم انقلاب و اسلام کرده بودند و فرزند دیگرشان هشت سال در چنگال ‌بعثی ها اسیر شده بود. و حالا فرزند ارشدشان حاج حمید، که برایشان نور چشمی و بسیار عزیز بود در این سرزمین غریب، پاسداری حریم و حرم اهل بیت علیهم السلام را میکرد.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم به ایران برگشتم در حالی که تصوراتم راجع به سوریه کاملا تغییر کرده بود. سوریه اصلا شبیه آنچه قبلا دیده بودم نبود. چند سال پیش آنجا کشوری آباد بود با مردمانی که از هر دین و آیینی بودند و با آرامش در کنار هم زندگی میکردند. کشوری که در شهرهای بزرگش بناهای باستانی و تاریخی زیبایی دیده میشد که یادآور تمدن با شکوه آن بود. حالا با حمله ی گروهی که بویی از انسانیت نبرده بودند داشت تبدیل به ویرانه میشد. مردهای شهر در اثر جنگ بیکار شده بودند و با نشستن در میدانهای شهر و کشیدن سیگار روزگار می گذراندند. کسب و کار رونقی نداشت و بازارهایی که زمانی محل خرید و فروش انبوه اجناس سوری ترکی و خارجی بود حالا سوت و کور شده بود. از سوریه برگشته بودم اما انگار تکه ای از قلبم جا مانده بود. مرد باغیرت خانه ام را رو در روی گرگهای وحشی و زبونی دیده بودم که پیر و جوان و کودک برایشان فرقی نداشت و با قساوت هر چه تمام تر می خواستند ریشه ی اسلام را بخشکانند. حاج آقا اگر چه مسئولیت مالی و پشتیبانی قرارگاه را به عهده داشت ولی محل کار او که به ساختمان شیشه ای معروف بود، در نزدیک حساس ترین نقطه ی شهر یعنی فرودگاه قرار داشت و فاصله ای تا خط مقدم نداشت. از سویی خیانت بعضی از سوریها که اقوامشان وابسته به داعش بودند گاهی باعث شهادت نیروهای حزب الله و ارتش سوریه میشد و اوضاع جنگ را پیچیده تر میکرد. همان روزها که بود که زمزمه ی حاج حمید برای آماده کردن ما برای شهادتش شروع شده بود. او که سر از پا نشناخته به سوریه رفته بودبا تمام وجود می خواست از این فرصتی که خداوند در اختیار او قرار داده، کمال استفاده را بکند. یکروز با من تماس گرفت و از من خواست با دقت به صدای ضبط شده ای که پشت تلفن گذاشته بود گوش بدهم. صحبتهای حضرت آقا بود که خطاب به پدر و مادر شهدا بیان شده بود. ایشان می گفتند خوش به حال فرزندان شما که با شهادت از دنیا رفتند و در مورد مقام شهدا صحبت کرده بودند و در آخر حضرت آقا گریه کردند و گفتند ان شالله خداوند مرگ مرا هم مثل فرزندان شما قرار بدهد.... ادامه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم بعد از شنیدن صحبتهای حضرت آقا به فکر فرو رفتم. می دانستم حاج حمید چشم انداز شهادت را برای پایان زندگی خود ترسیم کرده و بی صبرانه در انتظار رسیدن آن به سر می برد. در روزهای تنهایی بیشتر مطالعه میکردم و گاهی دلتنگی باعث میشد به سراغ دیوان اشعارحافظ یا سعدی بروم و شعرهایی را که می پسندیدم و با حال و هوای آن روزهای من سازگار بود را برای حاج آقا به صورت پیامک می فرستادم. ایشان هم گاهی با اشعار حافظ پاسخ پیامکهای مرا میدادند: 💠از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش 💠اندر این دیرکهن حال سبکباران خوش است 💠حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است 💠تانپنداری که احوال جهانداران خوش است.... همان طور که گفتم حاج حمید فرصت حضور در سوریه را مغتنم می شمرد و از تک تک لحظه های آن استفاده ی مفید میکرد. در همان ایام گویا در نزدیک محل اقامتشان درخت بهی بود که پر از میوه شده بود و ایشان علیرغم مشغله ی زیاد برای اینکه از میوه ها استفاده شود با آنها مربا درست کرده بود. آن روز به من پیام دادند: 💠علیکم زوجه العزیز الیوم صنع المربا اسفرجل (به) مع هل حاج حمید به خاطر مسئولیتش با نیروهای سوری و عراقی هم سروکار داشت و تقریبا می توانست بدون مترجم با آنها ارتباط برقرار کند، ولی باز هم برای تسلط بیشتر، در فرصت کوتاه استراحت، به تمرین زبان عربی می پرداخت. روزهای تنهایی سپری شد و دی ماه ۹۳ کم کم از راه رسید و من آماده شدم برای بار دوم راهی سوریه شوم.... ادامه دارد... 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم بالاخره روز رفتن فرا رسید. اواسط دی ماه بود که من برای بار دوم راهی دمشق شدم . در این‌ سفر دخترم زهرا خانم و پسرش علیرضا که آن زمان پنج ساله بود همراهم بودند. بعد از پیاده شدن از هواپیما وارد سالن انتظار شدیم. دقایقی نگذشته بود که حاج حمید با لبی خندان به سراغمان آمد. شادی را میشد از عمق چشمانش فهمید. زهرا و علیرضا را گرم در آغوش گرفت و خیلی زود ساکها و چمدانها را به دست گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. اسلحه ی حاج آقا در ماشین و بی سیمی که مرتب پیامهای مختلف از آن شنیده میشد نشان میداد که امنیت شهر هنوز برقرار نشده است. مثل دفعه ی قبل از اتوبانی تاریک و خلوت با سرعت گذشتیم و بعد از رد شدن از چند ایست و بازرسی به همان مهمان سرای قبلی رفتیم. فردای آن روز حاج حمید ما را به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها در شهرک زینبیه برد. بعد از خارج شدن از شهر، خانه هایی که در دور دست ها به چشم می خورد را به ما نشان داد و گفت در این خانه ها نیروهای ارتش آزاد مستقر هستند و با اینکه با آنها در صلح هستیم گاه و بیگاه به سمت جاده تیراندازی می کنند و چند روز پیش زنی را در این جاده به شهادت رسانده اند. در سوریه علاوه بر نیروهای داعش و جبهة النصره که از طرف امریکا و اسرائیل پشتیبانی می شدند، نیروهایی به نام ارتش آزاد بودند که بر ضد وفاداران به اسد می‌جنگیدند. این ارتش متشکل از افسران و سربازان جدا شده از ارتش سوریه بود که در سال ۲۰۱۱ اعلام موجودیت کرد و «هر نیروی امنیتی که به غیرنظامیان حمله می‌کند» را دشمن خود اعلام کرده و هدف خود را نابودی نظام اسد معرفی کرد. حدود ۹۰ درصد اعضای ارتش آزاد از مسلمانان سنی هستند و اقلیتی از علویان و تعدادی از دروزها نیز در صفوف آنها قرار دارند. بعد از رسیدن به شهرک زینبیه ابتدا به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و بعد از آن به قبرستان کنار حرم که مزار دکتر شریعتی در آن قرار دارد رفتیم و بعد از خواندن فاتحه به سمت حرم حضرت رقیه سلام الله علیها در مرکز دمشق حرکت کردیم. نزدیک حرم خیابانها بسیار شلوغ و ترافیک بود. حاج حمید رادیو را روشن کرده بود و برای تقویت زبان عربی اخبار گوش میداد. بالاخره به حرم رسیدیم و بعد از زیارت حضرت رقیه و مقام رأس الحسين در مسجد اموی به خانه برگشتیم... ادامه دارد 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم اقامت زهرا خانم و پسرش در سوریه سه روز طول کشید. در این روزها حاج آقا وقت می گذاشتند و ما را به مکانهای زیارتی دمشق می بردند. روز بعد به قبرستان بسیار قدیمی باب الصغیر رفتیم و سکینه بنت الحسین(ع)، ام کلثوم دختر امام علی(ع)، فضه، اسماء بنت عمیس، بلال موذن رسول بزرگوار اسلام(ص) و چندی از بزرگان صدر اسلام را زیارت کردیم. آن روز صداهای بلندی از انفجار توپ و خمپاره می‌آمد که نسبت به روزهای قبل بی سابقه بود و من آثار نگرانی را در چهره دخترم می‌دیدم، اما علیرضا بی توجه به سر و صدا، روی قبرها جست و خیز می‌کرد. فردای آن روز جمعه بود و ما برای اقامه ی نماز جمعه راهی زینبیه شدیم. در مسیر رفت، زن و مرد عربی کنار جاده منتظر وسیله ی نقلیه ایستاده بودند. ایران که بودیم، حاج حمید، همیشه افراد در راه مانده را سوار میکرد، گاهی پیش می آمد در هنگام سفر به ناگاه ماشین را متوقف می‌کرد و دنده‌عقب می‌رفت و چوپان، کشاورز یا مسافری که کنار جاده دست تکان داده بود را سوار می‌کرد، درحالی‌که ما اصلاً متوجه این فرد نشده بودیم؛ ولی او حواسش به خیلی چیزها بود. می گفت: وقتی خدا این ماشین را به‌عنوان نعمت در اختیار من قرار داده؛ من وظیفه دارم به وسیله ی آن به مردم خدمت کنم. اینجا هم با وجود خطری که از لحاظ امنیتی وجود داشت، طبق همان رویه این زن و مرد عرب را سوار کرد. حاج حمید در طول مسیر با آنها صحبت و احوال پرسی کرد. آنها گفتند که از اهالی فلسطین هستند و سالهای طولانی است که در سوریه زندگی می کنند. آن روز هم بعد از نماز جمعه و زیارت حرم حضرت زینب به دمشق برگشتیم و فردای آن روز زهرا خانم و علیرضا به ایران برگشتند..... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم بعد از رفتن زهرا خانم من حدوداً دو ماه در دمشق ماندم و این مدت را در همان مهمان‌سرای بزرگ سپری کردم. صبح‌ها حاج حمید اسلحه بر دوش به محل کارش در نزدیکی فرودگاه دمشق و گاهی اوقات به شهر درعا در نزدیکی دمشق می‌رفت و معمولا نزدیک غروب به خانه برمی‌گشت‌. تمام روز تنها بودم و کار چندانی در مهمان‌سرا نداشتم. به خاطر ناامنی شهر و خطری که برای حضور در بازار و تهیه مواد غذایی برای ایرانی ها وجود داشت و البته مشغله ی زیاد مستشاران نظامی ایران، ظهرها برایم ناهار می‌آوردند و شب‌ها برای من و حاج حمید شام. گاهی از روی تبلت حاجی درس‌های عربی را گوش می‌دادم و یادداشت می‌نمودم. مقداری از وقت را هم صرف تماشای تلویزیون ایران می‌کردم. البته برق زیاد قطع میشد، ولی خانه ژنراتور داشت و با رفتن برق ژنراتور را روشن می‌کردم. هر روز به عنوان ورزش مقداری در مهمان‌سرا پیاده‌روی تند انجام می‌دادم. دلتنگی‌ام در آنجا کم نبود، در کشور غریب دلتنگی‌ها زیاد است. انسان از تمام علاقه‌مندی‌های خود، فرزندان، پدر و مادر و سایر دلبستگی‌ها دور می‌شود. شب‌های چهارشنبه و جمعه وقتی حاج حمید به منزل می‌آمد، پیشنهاد می‌کرد به حرم برویم. من هم به او می‌گفتم اگر خسته نیستی برویم‌. ولی تقریبا هر روز جمعه در این دو ماه، به نماز جمعه حرم حضرت زینب(س) می‌رفتیم. امام جمعه به زبان عربی خطبه می‌خواند و من بعضی از جملات آن را متوجه می شدم. معمولا هم هنگام برگشت مقداری میوه و سبزی از بازار اطراف حرم می خریدیم. یک روز حاج حمید قبل از رفتن به نماز جمعه با راننده اش که اهل سوریه بود تماس گرفت و از او خواست که به همراه همسرش به دنبال ما بیایند. من به ایشان گفتم نیاز نبود به راننده خبر دهید، خودمان می رفتیم. ایشان جواب داد: می خواهم عادت کنند که در نماز جمعه شرکت کنند. حضور در نماز جمعه و شنیدن خطبه ها برای تقویت روحیه ی آنها خوب است. برایم جالب بود که در این شرایط هم حاج حمید به این گونه مسائل اهمیت می داد. حتی به یاد دارم روز ۲۲ بهمن با بچه ها تماس گرفت و به آنها تأکید کرد در راهپیمایی و جشن پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کنند. سالهای گذشته هم که ایران بودیم، هرسال در شب سالگرد پیروزی انقلاب، به پشت بام می رفت و ندای الله اکبرش طنین انداز می شد. بچه ها هم با شور و شوق همراهی اش می کردند و این علاقه ی وافر حاج حمید به انقلاب و نظام را نشان می داد. حالا هم که امکان حضور در مراسم برایشان میسر نبود از بچه ها می خواست که به نمایندگی از ما در راهپیمایی شرکت کنند.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه گاهی با شوخی به او میگفتم: جنگ برای جوانهاست نه پیرمردها او با خنده جواب می داد: پدرت پیرمرد است؛ مویش سپید بود و جانش چون جوانان با صفا و نورانی. می گفت حاج خانم من هر وقت رو به روی آیینه می ایستم و چهره ی خود را می بینم یادم می آید که انگار پیری به سراغم آمده ولی در وجود خود اصلا احساس پیری نمی کنم. واقعا توان این مرد خدا و تلاشهای خداپسندانه او در حد یک جوان بود. حاج حمید جسم خود را ورزیده می ساخت تا مرکبی برای پرواز روح بلندش باشد و این بدن ورزیده را مدیون زحمتهایی می دانست که از نوجوانی شروع کرده بود. کار در تابستانهای گرم خوزستان و سحر خیزی و ورزش صبحگاهی حتی بعد از بازنشستگی. حاج آقا به ورزش خیلی اهمیت میداد قم که بودیم هر روز صبح بعد از اقامه ی نماز فاصله ی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها یا مسجد تا خانه را می دوید و این برنامه ورزش صبح یا شب در سوریه نیز برقرار بود. در سوریه بعضی شبها بعد از نماز مغرب و عشا در کوچه‌های اطراف مهمان‌سرا می‌دوید و ورزش می‌کرد، ولی من نگران بودم. به همین دلیل تصمیم گرفت که برنامه‌ی ورزش را صبح‌ها در محل کار انجام دهد. ایشان اگر فراغتی هرچند کوتاه پیش می آمد مطالعه می کردند و این عادت به مطالعه را از دوران جوانی داشتند، اکثر اوقات هم خلاصه ی مطالبی را که می خواندند یادداشت کرده و هر از چندگاهی آنها را باز خوانی می کردند. بعضی روزها سر و صدای خمپاره در شهر دمشق زیاد بود. حتی گاهی اوقات با صدای سوت خمپاره از خواب بیدار می‌شدیم. البته برای حاج حمید عادی بود، ولی من روزهایی که از صبح تا شب صدای خمپاره می‌آمد، حال روحی خوبی نداشتم و در دل بغضم نسبت به آمریکای ستمکار و دست‌پروردگان بی‌رحمش بیشتر می‌شد. خدا میداند هر کدام از این خمپاره ها چند زن و کودک بیگناه را به خاک و خون می کشید.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه حاج آقا از فرمانده قرارگاه زینب(س) خواسته بود که در ضمن مسئولیت امور مالی قرارگاه، موقع عملیات در خط مقدم و در کنار نیروهای عملیاتی حضور داشته باشد. فرمانده ی ایشان ابتدا قبول نمی کردند که حاج حمید در عملیاتها شرکت کند چون به تخصص ایشان در امور مالی بسیار نیاز داشتند و از طرفی گفته بودند حاج حمید برای من مثل آچار فرانسه می ماند و هرجا مشکلی پیش بیاید، آن را حل می کند. اما حاج حمید به ایشان گفته بود من مرد جنگم و می خواهم حتما در عملیاتها شرکت کنم. اوایل اسفندماه بود که یک روز فرمانده قرارگاه با ایشان تماس گرفت و حاج حمید پس از اتمام صحبت با فرمانده در حالی که بسیار خوشحال بود گفت: عملیاتی در پیش است که قرار شده در آن حضور داشته باشم. بعدها فهمیدم آن عملیات دیرالعدس نام داشته و در استانهای درعا و قنیطره که در جنوب سوریه قرار دارند، انجام شده بود. این استانها، هم مرز با منطقه جولان اشغالی و به تبع آن سرزمین‌های اشغالی است که آن زمان، عرصه فعالیت و حضور گروه‌های تروریستی تکفیری از جمله «جبهه النصره» بود که روابط آشکار و علنی با رژیم صهیونیستی داشت و مورد حمایت نظامی و لجستیکی ارتش این رژیم قرار داشت. در این عملیات تعدادی از شهرک ها و تپه های استراتژیک مثل شهرک دیرالعدس و الهباریه و تپه قرین و تپه المصیح آزاد شده بود. چند روز گذشت و عملیات به خاطر شرایط آب و هوای برفی به تأخیر افتاد. بالاخره بعد از چند روز حاج آقا گفت: حاج خانم من چند روزی برای شرکت در عملیات به منزل نمی‌آیم. قلبم خیلی گرفت. در این مدت روزها را به امید دیدار ایشان در هنگام غروب سپری می‌کردم و از اینکه قرار بود شب‌ها به منزل نیاید خیلی دلتنگ شدم. در این چند شب نه خواب بودم نه بیدار، هم فکر سلامتی حاجی بودم و هم قدری از تنهایی می‌ترسیدم. مهمان سرا، پنجره‌های بزرگ و بدون حفاظ داشت و همین باعث ترس من می‌شد. حاج حمید هر روز با من تماس تلفنی می‌گرفت و خبر سلامتی‌اش را به من می‌داد. در این تماس‌ها نخستین جمله‌اش قبل از سلام و احوال‌پرسی، ذکر شریف لا حول و لا قوه الا بالله به تأسی از مقتدا و سرور شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) بود که خبر سلامتی اش را اینطور به اهل بیتش اعلام می کرد. بالاخره بعد از چند روز حاج حمید برگشت. گویا بعد از اتمام عملیات و هنگام پایین آمدن از تپه ای با شیب زیاد پایش از روی سنگی لیز خورده و به شدت از پشت زمین خورده بود. شب گذشته را در بیمارستان سپری کرده بود و دکتر تا چند روز به او استراحت داده بود، واژه‌ای که در قاموس حاجی بی‌معنا بود.... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه بعدها هم رزمانش برایم تعریف کردند که در این عملیات چه شجاعت و غیرتی از خود نشان داده است. یکی از آنها تعریف میکرد: (بعد از عملیات پیروزمندانه‌ی مدافعان حرم در منطقه «دیر العدس» برنامه بعدی بچه‌ها، آزادسازی «تل قرین» یا «تپه قرین» بود که یکی از حساس‌ترین مناطق بود. این تپه‌ی مهم و مرتفع، مسلط به کل منطقه و تعدادی روستا بود که چند سالی در اختیار نیروهای مسلح دشمن بود و همین امر، اهمیتِ آزادسازی تپه را دو چندان می‌کرد. بعد از آن‌که طرح‌ریزی عملیات و شناسایی قرارگاه حضرت زینب (سلام‌الله علیها) برای آزاد سازی «تل قرین» انجام شد، این عملیات توسط تیپ فاطمیون و تیپ مالک اشتر انجام شد. فرمانده تیپ فاطمیون «ابوحامد» بود که در همین عملیات شهید شد. فرمانده تیپ مالک اشتر که نیروهای سوری بودند، سردار شهید حاج هادی کجباف معروف به «ابوسجاد» بود. شهید مختاربند که در سوریه به «ابو زهرا» معروف بود، در قرارگاه حضرت زینب (سلام‌الله علیها) در سمت مسئول امور مالی و بنیاد شهدا و جانبازان قرارگاه فعالیت می‌کرد. هنگام عملیات «ابو زهرا» به تیپ مالک اشتر مأمور می شد و به ما کمک می‌کرد. در این عملیات، بالا رفتن از تپه، آزادسازی و پاک‌سازی کامل آن منطقه خیلی سخت بود. بعد از تصرف کامل تپه، نیروها خیلی خسته بودند. غروب شده بود و هوا داشت تاریک می‌شد و باید برای آنها آب، غذا، مهمات و پتو می‌بردیم. هوا سرد بود و روی تپه هیچ سنگر یا پناهگاهی نبود. فقط یک سنگر بتونی دسته‌جمعی بود که برای محافظت از تپه ساخته شده بود و نمی‌شد همه نیروها را در آن مستقر کرد. به دلیل خستگی نیروها کسی بالا نمی‌رفت. شهید «ابو زهرا» داوطلب شد و به شهید روزبه هلیسایی گفت: «ابو صادق» چند گونی می‌خواهم برای گذاشتن آب و غذا مهمات و پتو تا ببریم برای نیروهایی که در بالای تپه مستقر هستند. چند گونی پُر کردند. اما به دلیل خستگی کسی توان نداشت بالا برود. فقط دو - سه نفر همراه ایشان رفتند که آن ها هم به‌سختی بالا می‌رفتند. «ابو زهرا» خیلی به آن‌ها روحیه می‌داد تا به بالای تپه برسند. با صدای بلند «یا زهرا» می گفت و بعد هم از پشت بی‌سیم صدا زد: «یا زهرا». ما هم با بی‌سیم‌های خود فریاد یا زهرا سر ‌دادیم. همه روحیه گرفتند، تعدادی از نیروها برای کمک پشت سر «ابو زهرا» رفتند. صحنه‌ای پر شور و معنوی خلق شد! چه صفایی داشت «یا زهرا» گفتنِ مجاهدانی که نه فقط شیعه؛ که سنی ، دروزی و مسیحی نیز بودند. شعار «یا زهرایی» که «ابو زهرا» سر داد؛ عاشقانه و مدبرانه بود.) گویا تا صبح چندین بار برای نیروهای بالای تپه آب و غذا و مهمات برده بود و آخرین بار موقع پایین آمدن از تپه آسیب دیده بود.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه روزها به سرعت سپری می‌شد و من نیمه ی اسفند ماه سال ۹۳ بعد از دو ماه به ایران برگشتم، به امید اینکه حاج آقا برای تعطیلات نوروز چند روزی به ایران بیاید. روزهای آخری که در سوریه بودم به همراه حاج حمید برای خرید سوغاتی به بازار رفتیم. ایشان اصرار داشت بیشتر از کسانی خرید کنیم که بساطی روی زمین پهن کرده‌اند. می‌گفت این‌ها کاسب‌های ضعیفی هستند و خرید از این افراد نوعی کمک به آنهاست. بالاخره اواخر اسفندماه حاج حمید برای تعطیلات نوروز سال ۱۳۹۴ برای بار دوم به ایران آمد. مانند سال‌های گذشته بیشتر تعطیلات را در شوشتر و در منزل پدر حاج آقا سپری کردیم. از آنجائیکه حاج حمید به صله ی رحم بسیار اهمیت می داد، طوری برنامه ریزی کرد که در این چند روز؛ همراه خواهرها و برادرهایشان تقریبا به تمام فامیل سر بزنیم و برکت این دید و بازدیدها برطرف کردن مشکلات در حد توان و باز کردن گره از کار فامیل بود. در یکی از اولین روزهای عید به همراه زهرا خانم و نوه ام علیرضا به گلزار شهدای شوشتر رفتیم. در ابتدای ورود حاج حمید با صدایی محزون مشغول خواندن زیارت شهدا شد. به خاطر گرد و خاکهای همیشگی خوزستان مزار شهدا که حالا از ترکیب زیبای سنتی و قدیمی خود تبدیل به زمینی صاف و مسطح با سنگهای تیره شده بود، پر از خاک بود. حاج حمید که تحمل دیدن این همه غربت و مظلومیت را نداشت با بطری پلاستیکی و خشک کن کوچکی که در ماشین داشت شروع به شستن مزار شهدا کرد. علیرضا و دوسه تا از بچه هایی که همان حوالی بازی میکردند برای کمک آمدند و با هر وسیله ای که پیدا میشد، حتی کیسه های پلاستیکی، از حوض بزرگ آنجا آب آوردند و روی قبور مطهر شهدا ریختند. حاج حمید با همان خشک کن کوچک قسمت زیادی از گلزار شهدا را شست. روی سنگ مزار شهدا دست می کشید و زیر لب با آنها نجوا میکرد. شهدایی که اکثرا همرزمان و دوستان نزدیک او در دفاع مقدس بودند. آن روز بعداز زیارت شهدا و مقام صاحب الزمان که در کنار گلزار شهدای شوشتر قرار دارد به خانه برگشتیم.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه خواهرها و برادرهای حاج آقا طبق معمول هر سال برای تعطیلات عید و دیدن حاج حمید به منزل پدرشان آمده بودند، بچه های ما هم که بعد از ماهها دلتنگ دیدار پدر بودند به خانه ی پدربزرگشان آمدند. شبها همه دور هم می نشستند و با اشتیاق در مورد اوضاع سوریه از حاج حمید پرس و جو میکردند. حاج حمید خیلی خلاصه و سربسته مسائلی را برایشان توضیح میداد اما هیچ وقت از مسئولیت و کارهای خودش چیزی نمی گفت. در چند روزی که شوشتر بودیم، برای صرف ناهار به باغچه ی کوچکی که پدرحاج آقا در یکی از روستاهای نزدیک شهر خریداری کرده بود می‌ رفتیم. در همان روزهای اول حاج حمید متوجه شد که غیر از انشعاب اصلی آب، یک انشعاب غیر قانونی هم توسط صاحب قبلی باغچه برای آبیاری کشیده شده است‌. او که به موضوع بیت المال بسیار حساس بود به محض شنیدن این موضوع، صبح زود به همراه دامادشان به آنجا رفت و انشعاب غیر قانونی را مسدود کرد. یک روز دیگر دیدم حاج آقا پیگیر خرید مقداری عسل مرغوب از بازار شوشتر است. وقتی دلیلش را از ایشان پرسیدم متوجه شدم همسر راننده ی سوری حاج حمید بیمار است و دکتر برای درمان او خوردن عسل کُنار را تجویز کرده است که آنها به خاطر شرایط نابسامان کشور سوریه قادر به تهیه ی آن نبودند. مثل همیشه حاج حمید که به کوچکترین مسائل اطرافش اهمیت میداد و تا حد توان گره از مشکلات افراد باز می‌کرد، به آنها نیز قول داده بود که از ایران برایشان عسل تهیه کند. روزهای تعطیل خیلی زود به پایان رسید و حاج حمید بعد از ده روز، دوباره به سوریه برگشت.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم دوهفته بعد از رفتن حاج آقا به سوریه یعنی اواخر فروردین و ایام ماه رجب سال ۹۴، پیامکی بر صفحه‌ی موبایلم خودنمایی کرد به این مضمون که "کجباف آسمانی شد". از این خبر خیلی ناراحت شدم و به گریه افتادم. دیگر وقت آن رسیده بود که حقیقت جنگ را بیشتر باور کنم. شهید حاج هادی کجباف از جانبازان هشت سال دفاع مقدس و از دوستان و همرزمان قدیمی حاج حمید بود که بعد از حدود یک سال و نیم فعالیت مستشاری در سوریه و شرکت در عملیاتهای مختلف در عملیات بصر الحریر در استان درعا به همراه گروهی از رزمندگان تیپ فاطمیون که فرماندهی آنان را بر عهده داشت به شهادت رسید. در تماسی که حاج آقا پس از شهادت حاج هادی کجباف با من داشتند، گریه اجازه‌ی صحبت به من نمی‌داد ولی ایشان با روحیه‌ای بالا مرا دلداری میداد و می گفت: او اجر مجاهدت خود را گرفته و به سعادت رسیده است. چند روز بعد حاج حمید برای شرکت در مراسم این شهید بزرگوار به اهواز آمد. بعد از شرکت در مراسم به خانه ی خواهرش در اهواز رفته بود. خواهرشان تعریف میکرد: (آن شب بعد از مراسم، حاج حمید، خواهرم و شوهرش به منزل ما آمدند و ایشان در مورد نحوه ی شهادت حاج هادی برایمان صحبت کردند. آنجا بود که ما تازه فهمیدیم برادرمان در عملیاتها حضور دارد و در آن عملیات هم شرکت کرده است. بعد از اتمام صحبتها، حاج حمید در حال وضو گرفتن و آماده شدن برای خواب بود که کنارشان رفتم و گفتم: برادرم، قربانت بروم تو می دانی مادرمان تحمل ندارد حتی خاری به پای شما برود تو را به خدا مواظب خودتان باشید. ایشان با خنده جواب داد : مادرمان روحیه اش خوب است شما نگران نباشید. به او گفتم : حداقل در عملیاتها خط شکن نباشید و زیاد جلو نروید. حاج حمید گفت: در مرام و مسلک فرماندهان ایرانی این نیست که خودشان عقب بایستند و به نیروهایشان دستور پیشروی بدهند ما جلو می رویم و به نیروها می گوییم پشت سر ما بیایید. بعد صحبت کشیده شد به دفاع از حرم حضرت زینب(س) ایشان در حالیکه بر سر خود می زد، گفت: خاک بر سر ما اگر زنده باشیم و حرم حضرت زینب را ویران کنند. خواهرم تو انتظار داری من در این سن و سال با خیال راحت در رختخواب بمیرم و حرم اهل بیت در خطر باشد. جان ما فدای یک تار موی حضرت زینب(س) و اشک هایش جاری شد. آن شب من دیگر حرفی نزدم ولی تمام شب اشک می ریختم چون فهمیده بودم برادرم دیگر زمینی نیست. با خودم می گفتم : دشمنان باید از امثال برادر من بترسند که با این روحیه ی بالا و این شجاعت، در همه حال آماده اند جانشان را در راه دفاع از حریم اهل بیت فدا کنند.) حاج حمید در این سفر فرصت نکرد به قم بیاید و یک‌سره از اهواز با دیگر فرماندهان مقاومت به تهران رفت و عازم سوریه شد... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسرشهید مدافع حرم بعدها حاج حمید برای من از حضورش در عملیاتی تعریف کرد که شهید کجباف در آن به شهادت رسیده بود. ایشان گفت: با عده‌ای از رزمندگان سوری و ایرانی برای کمک به شهید کجباف که در منطقه ی درگیری در حال محاصره بود رفتیم. به محض ورود به منطقه ماشین ما با آتش سنگین دشمن مواجه شده و در دم عده‌ای از بچه‌ها با تیر مستقیم به شهادت رسیدند. به سرعت از ماشین پیاده شدیم و پشت تخته سنگها پناه گرفتیم. تیربار دشمن بی امان ما را به رگبار بسته بود. حاج روزبه هلیسایی را دیدم که تیر خورده بود و خونریزی داشت. به او اشاره کردم که الان به کمکت می آیم. او در حالی که با فاصله‌ای از من روی زمین افتاده بود با اشاره ی دستش مرا بوسید، خداحافظی کرد و به شهادت رسید. مجبور به عقب نشینی شدیم. در همان حال دیدم یک مجروح سوری شکمش پاره شده و روده‌هایش بیرون ریخته بود و با نگاهی ملتمسانه از من خواست که او را رها نکنم تا به دست داعش بیفتد، به او گفتم که او را همراه خودم می برم. در آن شرایط که تیر مثل باران می‌بارید، روده‌هایش را در شکمش ریخته و کشان کشان از تخته سنگی به تخته سنگ دیگری جابه‌جا می‌کردم تا به کنار جاده رسیدیم. با بی‌سیم با فرماندهی تماس گرفته و تقاضای وسیله کردم، پس از مدتی وسیله‌ای آمد ولی آن‌قدر تیراندازی شدید بود که راننده سوری هنوز نرسیده به ما دور زد و از معرکه فرار کرد. دوباره تماس گرفتم و تقاضای وسیله‌ای دیگر کردم. ماشین بعدی که شیرمردی رانندگی آن را به عهده داشت رسید، حالا موقع آن بود که مجروح سوری را سوار ماشین کنم‌ اما هرچه می‌گشتم اثری از او نبود. نمی‌دانستم او را پشت کدام تخته سنگ گذاشته‌ام. در آن اوضاع پرمخاطره از خدا کمک خواستم تا بتوانم آن مجروح را پیدا کنم که به لطف الهی صدای ناله‌ای از او شنیدم و متوجه شدم کجاست، او را با عجله به ماشین رساندم و به عقب برگشتیم. بعدها که به عیادت او در بیمارستان رفتم گفت که پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده است. بحمدالله حالش هم خوب بود.) حاج حمید مرد شجاعی بود که در صحنه‌ی خطر که ممکن بود به اسارت نیروهای داعش درآید از فداکاری برای نجات یک مجاهد سوری کوتاهی نکرده بود.... ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسرشهید مدافع حرم بعدها حاج حمید برای من از حضورش در عملیاتی تعریف کرد که شهید کجباف در آن به شهادت رسیده بود. ایشان گفت: با عده‌ای از رزمندگان سوری و ایرانی برای کمک به شهید کجباف که در منطقه ی درگیری در حال محاصره بود رفتیم. به محض ورود به منطقه ماشین ما با آتش سنگین دشمن مواجه شده و در دم عده‌ای از بچه‌ها با تیر مستقیم به شهادت رسیدند. به سرعت از ماشین پیاده شدیم و پشت تخته سنگها پناه گرفتیم. تیربار دشمن بی امان ما را به رگبار بسته بود. حاج روزبه هلیسایی را دیدم که تیر خورده بود و خونریزی داشت. به او اشاره کردم که الان به کمکت می آیم. او در حالی که با فاصله‌ای از من روی زمین افتاده بود با اشاره ی دستش مرا بوسید، خداحافظی کرد و به شهادت رسید. مجبور به عقب نشینی شدیم. در همان حال دیدم یک مجروح سوری شکمش پاره شده و روده‌هایش بیرون ریخته بود و با نگاهی ملتمسانه از من خواست که او را رها نکنم تا به دست داعش بیفتد، به او گفتم که او را همراه خودم می برم. در آن شرایط که تیر مثل باران می‌بارید، روده‌هایش را در شکمش ریخته و کشان کشان از تخته سنگی به تخته سنگ دیگری جابه‌جا می‌کردم تا به کنار جاده رسیدیم. با بی‌سیم با فرماندهی تماس گرفته و تقاضای وسیله کردم، پس از مدتی وسیله‌ای آمد ولی آن‌قدر تیراندازی شدید بود که راننده سوری هنوز نرسیده به ما دور زد و از معرکه فرار کرد. دوباره تماس گرفتم و تقاضای وسیله‌ای دیگر کردم. ماشین بعدی که شیرمردی رانندگی آن را به عهده داشت رسید، حالا موقع آن بود که مجروح سوری را سوار ماشین کنم‌ اما هرچه می‌گشتم اثری از او نبود. نمی‌دانستم او را پشت کدام تخته سنگ گذاشته‌ام. در آن اوضاع پرمخاطره از خدا کمک خواستم تا بتوانم آن مجروح را پیدا کنم که به لطف الهی صدای ناله‌ای از او شنیدم و متوجه شدم کجاست، او را با عجله به ماشین رساندم و به عقب برگشتیم. بعدها که به عیادت او در بیمارستان رفتم گفت که پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده است. بحمدالله حالش هم خوب بود.) حاج حمید مرد شجاعی بود که در صحنه‌ی خطر که ممکن بود به اسارت نیروهای داعش درآید از فداکاری برای نجات یک مجاهد سوری کوتاهی نکرده بود.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه خرداد ماه ۹۴ بود که برای بار سوم به سوریه رفتم. در این سفر هم، همراه حاج حمید، چندباری به زیارت حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها رفتیم. با مجاهدت رزمندگان جبهه مقاومت که از سوریه، ایران، افغانستان، پاکستان، لبنان و حتی عراق بودند امنیت دمشق برقرار شده بود و رفت و آمد به حرمهای مطهر نسبتاً راحت شده بود. اگر چه آثار خرابی در شهر دمشق و خصوصا زینبیه هنوز فراوان دیده میشد ولی مردم کم کم سعی میکردند به زندگی عادی خود برگردند. بازارها به رونق سابق نبود ولی خرید و فروش در آن برقرار بود، مخصوصا در اطراف حرم مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها که در محله قدیمی دمشق قرار دارد و اکثر ساکنان آن مسیحی هستند. یک روز در مسیر رفتن به حرم مطهر حضرت رقیه سلام الله، با شوخی به حاج آقا گفتم: اوضاع پوشش خانمها در اینجا مناسب نیست کاش میشد عینک دودی به چشم بزنید، حاج حمید با همان حجب و حیای همیشگی خودش جواب داد: کاش میشد عینک کوری به چشمم میزدم تا چشمم هرچند ناخودآگاه به گناه نیفتد. این بار سفرم به سوریه خیلی کوتاه بود. بیماری مادرم شدت گرفته بود و من باید زودتر به ایران بر می گشتم و به اهواز می رفتم. تا قبل از آمدن حاج آقا به سوریه هیچوقت تنها به سفر نرفته بودم و حالا مجبور بودم برای دیدن ایشان به سوریه و برای نگهداری از مادرم به تنهایی از قم به اهواز سفر کنم و این برای من خیلی سخت بود. گاهی به حاج حمید می‌گفتم: کی به ایران برمی‌گردید، می‌گفت: محال است من با پای خودم به ایران برگردم و صحنه‌ی جنگ آخرالزمان را رها کنم، مگر اینکه مرا بیاورند. منظورش این بود که به شهادت برسد و او را به ایران برگردانند. بالاخره بعد از حدود یک هفته به ایران برگشتم. در مسیر برگشت در هواپیما نشسته بودم. یکی از مسافران که در صندلی جلوتر نشسته بود برای انجام کاری سرش را برگرداند. چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. وقتی دیدم که بعضی از مسافران به سمت ایشان می‌روند و سلام و احوال‌پرسی می‌کنند، چهره ی ایشان را به خاطر آوردم، چهره‌ای که در آن صلابت و خشوع موج می‌زد‌. او سردار سرافراز سپاه قدس، سردار حاج قاسم سلیمانی بود. خداوند ایشان را برای خدمت به مظلومان و مسلمانان حفظ کند ان شالله... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم بعد از برگشتن از سوریه بلافاصله برای پرستاری از مادرم به اهواز رفتم. دو سه هفته بعد در چهاردهم تیر ماه ۱۳۹۴، مادرم پس از تحمل چند ماه رنجِ بیماری در شب نوزدهم ماه رمضان به رحمت خدا رفت. حاجی خود را با هواپیمایی باری که از سوریه عازم تهران بود به ایران رساند تا در مراسم خاکسپاری ایشان، در شب ۲۱ ماه رمضان، شرکت کند. بعد از مراسم خاکسپاری حاج حمید با تمام خستگی که از مسیر و مراسم در چشمانش موج می‌زد مشتاقانه و سبک‌بال برای شرکت در مراسم شب قدر به مسجد رفت، گویا می دانست که باید امشب امضای شهادتش را از دست امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام بگیرد. چند روز بعد به اتفاق حاج حمید به قم برگشتم. ایشان چند روزی در قم ماندند و من از فرصت استفاده کردم و برای اینکه بچه ها بیشتر پدرشان را ببینند آنها را برای افطار دعوت کردم. بعد از شام بود که تلفن حاجی زنگ خورد و او در حال صحبت با یکی از دوستانش با خوشحالی به او گفت: الحمدلله؛ خیالم را راحت کردی. کنجکاوی بچه ها برای شنیدن صحبتهای حاجی باعث شد ایشان برای ادامه صحبت، دقایقی به اتاقش برود. من در آشپزخانه در حال تدارک میوه و چای برای پذیرایی بودم و از صحبتهای دخترم متوجه موضوع شدم ولی این جریان را خیلی جدی نگرفتم. آن شب بعد از مدتها، بچه ها و نوه ها از حضور حاجی غرق در شادی بودند، غافل از اینکه این آخرین دیدار و دورهمی ما کنار هم بود و حاج حمید رویای رفتن در آغوش پروردگار را در سر می پروراند. بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که آن شب یکی از دوستان صمیمی‌اش تماس گرفته بود و خواب خود را برای او تعریف کرده و گفته بود: حاجی خواب دیده‌ام هر دو در حال جنگیدن هستیم و شما دو تیر به سینه‌ات اصابت می کند و خیلی راحت شهید میشوی. رویایی که چند ماه بعد به واقعیت پیوست. حاج حمید با شنیدن این خواب خوشحال شده بود و به دوستش گفته بود الحمدلله خیالم را راحت کردی... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم انسان برای پرواز کردن نباید هیچ تعلقی به زمین داشته باشد. هر بار حاج حمید از سوریه می‌آمد ما این عدم تعلق به دنیا را کاملاً در رفتارشان می‌دیدیم. یکی‌یکی از تمام بچه‌ها و نوه‌هایش دل برید. همه‌ی ما را خیلی دوست داشت ولی دیگر به هیچ‌کداممان وابسته نبود و این موضوع در سفر آخر کاملاً به چشم می‌آمد. ایشان خیلی سبک‌بال و نورانی شده بود. در این سفر کوتاه بود که حاج حمید حرف از نشانه‌ها زد، نشانه‌های شناسایی که اگر شهید شد و پیکرش پس از مدتی به دست ما رسید چگونه او را شناسایی کنیم. یکی دو روز قبل از رفتن، مرا صدا زد و گفت: حاج خانم می‌دانی که دندان جلویی من شکسته است و یکی از دندان‌های عقبی‌ام هم...گریه امانم نداد. حاج حمید با خنده ادامه داد: حاج خانم می دانی شهادت یعنی چه؟ شهادت یعنی من به بهشت می‌روم و منتظر شما می‌مانم تا بیایید... بالاخره بعد از چند روز حاج آقا راهی سوریه شد. من و پسرم آقا محمدحسین او را تا فرودگاه امام خمینی همراهی کردیم. حدود یک ساعت در مسیر بودیم و محمدحسین از هر راهی که بلد بود می‌خواست در ایشان نفوذ کند تا از رفتن پشیمان شوند. قبل از رفتنِ حاج آقا به جهاد سوریه، یکی از کارهای مهمی که انجام می‌دادند فعالیتهای فرهنگی بود. ایشان در هر محله‌ای که ساکن می‌شدیم به دنبال جذب جوانان در پایگاه‌های بسیج مساجد بود. حاج حمید فقط به ‌فکر فرزندان خود نبود بلکه به ‌فکر تمامی جوانان محله‌ بود تا از آنها سربازانی گوش به فرمان ولایت تربیت کند و در این راه از هیچ فعالیتی دریغ نمیکرد. حاصل تلاشها و زحمات شبانه روزی این مرد خدا ساخت مسجد چهارده معصوم اهواز و بازسازی مسجد باقریه قم بود. پسرم از این موضوع استفاده کرد و به ایشان گفت: ثواب کارهای فرهنگی که شما در قم و اهواز انجام می‌دادید کمتر از جهاد نیست. هر کسی توان انجام کار فرهنگی را ندارد و شما در این کار تجربه‌ی زیادی دارید. این صحبت‌ها تا فرودگاه ادامه داشت تا زمانی که حاجی چمدانش را به دست گرفت و آماده‌ی رفتن شد. محمدحسین گفت: نتیجه‌ی صحبت‌ها چه شد پس؟ ایشان پاسخ داد: خیلی ممنون که مرا رساندی من رفتم، خداحافظ! و ما فهمیدیم که هیچ راه نفوذی به اعتقادات ایشان نمی‌شود پیدا کرد. وقتی مطمئن شدیم رفتنشان قطعی است محمدحسین دوربین موبایلش را روشن کرد و با اینکه ما یک ‌بار از هم خداحافظی کرده بودیم دوباره از ما خواست خداحافظی کنیم تا او فیلم بگیرد و این فیلم آخرین صحنه ای بود که از ایشان برایمان به یادگار ماند... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم حاج حمید به سوریه برگشت و چند روز بعد من هم راهی اهواز شدم. بعد از فوت مادرم، پدرم تنها شده بود و به رسیدگی بیشتری نیاز داشت. البته ایشان در آپارتمانی زندگی میکرد که برادرهایم و یکی از خواهرهای حاج حمید در آن ساکن بودند ولی مدتی طول می کشید تا به شرایط جدید زندگی و نبود مادرم عادت کند. چند هفته کنار پدرم بودم و بعد به قم برگشتم. اوایل شهریورماه عروسی خواهر زاده حاج آقا بود و ایشان گفته بود اگر برایم مقدور شد به ایران می آیم. عروسی در قم برگزار میشد و تمام بستگان حاجی از اهواز و شوشتر برای شرکت در مراسم به قم آمدند. شبی که همه ی آنها در منزل ما حضور داشتند حاج حمید از سوریه تماس گرفت و با تک تک آنها احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت. همه از اینکه برای مراسم شادی کنار هم هستیم خوشحال بودیم ولی در عمق وجودمان جای خالی حاج حمید ناراحتمان میکرد. دو سه روز بعد مراسم به پایان رسید و هنگام خداحافظی با خواهر حاج آقا ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد. خواهر حاج حمید شباهت زیادی به ایشان داشت و با دیدنشان، چهره حاجی در نظرم مجسم میشد. آن روزها حالات روحی ام تغییر کرده بود و با اندک بهانه ای گریه میکردم. انگار می دانستم باید به تنها زندگی کردن و دوری از حاج حمید عادت کنم. طولی نکشید که دلتنگی به سراغم آمد و با ایشان تماس گرفتم و خواهش کردم که برای دیدنشان به سوریه بروم. نیمه شهریورماه بود که مقدمات رفتنم به سوریه فراهم شد.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم نیمه شهریور ماه بود که عازم سوریه شدم. حال و هوای آن سفر با سفرهای قبلی متفاوت بود و همه‌ی صحبتها و رفتارهای حاج حمید بوی وداع می‌داد. منِ غافل ناباورانه می شنیدم و می دیدم ولی در دل قبول نمی کردم. بارها از شهادت می گفت و هردو با هم گریه می کردیم. من از غم جدایی اشک می ریختم ولی او را نمی دانم، چون گریه ی حاج حمید را جز برای مصیبت اهل بیت و مناجات با خدا ندیده بودم. حتما می دانست که تحملِ داغ رفتنش چقدر برای من، مادرش، دخترها و خواهرانش سخت است. شاید دلش به حالمان می سوخت، برای غم سنگینی که تا سالها باید به دوش می کشیدیم... نمی دانم ولی هرچه بود؛ باز هم حاج حمید مرا آرام می کرد و می گفت به فضل خدا در آن دنیا، کنار هم خواهیم بود. شبها با صدای گوشی حاج آقا که او را برای نماز شب بیدار می کرد، من هم از خواب بیدار می شدم. زنگ هشدار گوشی حاج آقا، شعری احساسی در وصف دلتنگی از غیبت امام زمان(عج) بود که می گفت: گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد گر بر رُخت نخندد در باغ جا ندارد پیش تو ماه باید رخ بر زمین بساید بی پرده گر برآید شرم و حیا ندارد ای وصل تو شکیبم ای چشم تو طبیبم بازآ که درد هجران بی تو دوا ندارد... با شنیدن این مداحی، غمی بر دلم می نشست. انگار این شعر زبان حال آینده مرا در ذهنم تداعی می کرد ،آینده ای که در آن پس از شهادت حاج حمید دیگر صفایی باقی نخواهد ماند. در تمام این سالها نماز شبش ترک نشده بود؛ نماز شب هایی که تجلی اوج روح بلندش بود و همیشه با گریه و طلب شهادت سپری می شد. عادت داشت در قنوت‌های عاشقانه‌اش فرازهایی از مناجات شعبانیه را بخواند به‌ویژه فراز: «اِلهي هَبْ لي كَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَيْكَ وَاَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها اِلَيْكَ حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النّورِ فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» «بارالها! كامل‌ترين انقطاع به سوی خودت را نصيب من گردان؛ و چشمان قلب‌هاى ما را به روشنىِ نگاه به خودت روشن كن، تا بدان‌جا كه چشمان قلب‌ها، حجاب‌هاى نور را پاره كند و به معدن عظمت واصل شود و جان‌هاى ما به عزت بارگاه قدسى‌ات آويخته گردد.» ..... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم از سفر به سوریه حاج آقا برخلاف سفرهای قبلی، بیش‌تر در منزل می‌ماند و بیش‌تر با هم به حرم‌های شریف می‌رفتیم. یک روز که برای اقامه نماز ظهر به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها رفته بودیم، مشغول خواندن دعا بودم که با شنیدن صدای اذان دلم شکست و اشکهایم جاری شد و از خداوند خواستم برای من و حاج حمید بهترین سرنوشت را مقدر کند. بعد از نماز نظرم به یکی از خانمهای زائر ایرانی جلب شد و با ایشان سلام و احوالپرسی کردم. به خاطر شرایط نامساعد کشور سوریه رفت و آمد کاروانهای زیارتی ایران به سوریه ممنوع شده بود و فقط زوار کمی از عراق یا لبنان برای زیارت می آمدند. احتمال میدادم این خانم ایرانی همسر یکی از مدافعان حرم باشد. بعد از صحبت با ایشان متوجه شدم همسر شهید مدافع حرم حاج عبدالکریم غوابش از شهدای اهواز است که بنیاد شهید ایشان را به همراه دختر و پسرش برای زیارت به سوریه آورده بود. در دلم محبت خاصی نسبت به ایشان احساس کردم. می دانستم که اگر فداکاری این همسران صبور نبود، هیچگاه مردان غیورشان توفیق حضور در جهاد و دفاع از حرم های مطهر و مردم مظلوم سوریه را پیدا نمی کردند. به ایشان تبریک و تسلیت گفتم و برایشان از خداوند طلب صبر کردم. روز بعد در حرم مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها، همسر حاج نادر حمید از مدافعین حرم اهوازی را دیدم که همراه مادر شوهرش برای زیارت به حرم آمده بود. همسر حاج نادر حمید در دمشق ساکن بود و روزهای آخر بارداری اش را می گذراند، به همین خاطر مادر همسرش از ایران آمده بود تا برای به دنیا آمدن فرزندش در کنارشان باشد. اوایل مهرماه نوزاد حاج نادر حمید در سوریه به دنیا آمد و محمدحسین نامیده شد. محمد حسین ۹ روزه بود که پدرش در سوریه مجروح شد و بعد از چند روز در بیمارستان به شهادت رسید و به خیل شهدای مدافع حرم اهواز پیوست. اقامتم در سوریه حدود یک هفته طول کشید و خیلی زود عازم ایران شدم.... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم روز رفتن فرارسید. مقداری از وسایلم را در ساکی کوچک به حاج حمید دادم تا در کمد شخصی اش در محل کار بگذارد که برای سفرهای بعدی نیاز به آوردن مجدد آنها نباشد. حاجی با دیدن آنها گفت: حاج خانم وسایلت را ببر، این آخرین سفر شما به سوریه است. من خندیدم و گفتم: من حالا حالاها به سوریه خواهم آمد. حاجی جواب داد: ممکن است دوباره به سوریه بیایی ولی به عنوان همسر شهید می آیی. من که هنوز تحمل پذیرفتن واقعیت را نداشتم اصرار کردم که ساکم پیش حاجی در سوریه بماند. بالاخره آن ساک در سوریه ماند و چند هفته بعد از شهادت حاج حمید به دستم رسید و برای آنکه در فرودگاه گم نشود روی آن با ماژیک سرخ رنگی نوشته شده بود شهید حاج حمید مختاربند. آن روز حاج حمید مرا به فرودگاه دمشق رساند. در فرودگاه با حاجی خداحافظی کردم و به سمت سالن انتظار حرکت کردم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که حاج حمید مرا صدا زد و دوباره با صدایی آرام و محزون گفت: خانم خداحافظ... این لحن خداحافظی بوی جدایی میداد و حکایت از حقیقتی داشت که حاج حمید آن را باور کرده بود ولی من نه...حکایت از آخرین دیدار و آخرین وداع و همینطور هم شد. چهره ی آن روز حاجی هیچ‌ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود‌، مظلومیت و دلسوزی از چهره‌اش می‌بارید. مطمئنم فدایی حضرت زینب(س) نگران تنهایی من بود که از این پس و در نبود او باید مرد خانه هم باشم. حاج حمید مرا در سپر حیا و غیرت خود پرورانده بود و کارهای خارج از منزل را خود به ‌عهده می‌گرفت و به خوبی می‌دانست که ارتباط با نامحرم چقدر برایم سخت است... به سمت اهواز پرواز کردم در حالی که حرفها و رفتارهای حاج حمید را در ذهنم مرور می‌کردم... یادم آمد یکی از روزهایی که در مورد شهادت حرف زده بود، من باز هم گریه کرده بودم و او برای اینکه به من روحیه بدهد با خنده گفته بود: خانم باید قوی باشی باید بعد از من بتوانی به عنوان همسر شهید در مراسمها صحبت کنی.... من و فرزندانم تربیت شده ی مکتب حاج حمید بودیم و شهادت نه تنها برای ما واژه ی بیگانه ای نبود بلکه زمزمه ی همیشگی حاج حمید بود. حاج حمیدی که سالهای عمرش را در لباس مقدس سپاه، صرف خدمت صادقانه به نظام جمهوری اسلامی ایران کرده بود؛ سالهایی که با حضور در جبهه دفاع مقدس و بعد از آن با حضور فعال در جبهه کار فرهنگی در مساجد و پایگاههای بسیج سپری شده بود. حاج حمیدی که عاشق مقام معظم رهبری بود به حدی یک روز بی مقدمه به من گفت: حاج خانم به فضل خدا، چنان به حقانیت حضرت آقا اعتقاد دارم که اگر به من فرمان دهد وارد آتش شو بلافاصله اطاعت می کنم. با تمام وجود می دانستم اجر مجاهدتهای حاج حمید، رسیدن به فیض عظیم شهادت است‌ و می دانستم سالهاست با خودسازی، عبادت و روزه های مستحبی خود را سبکبار و آماده برای پرواز کرده است؛ ولی فکر جدایی از حاجی و دیدن جای خالی او بی اختیار اشکم را سرازیر میکرد. حالا که تقدیر الهی بر این بود که سرزمین شام قتلگاه و معراج بهترین فرزندان این سرزمین باشد، من هم باید خودم را برای پذیرش این واقعیت آماده میکردم... ادامه دارد 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خاطرات همسر شهید مدافع حرم دو هفته بعد از رسیدنم به ایران عید سعید قربان بود. حاج حمید معمولا برای عید قربان گوسفندی قربانی می‌کرد. به ایشان پیام دادم امسال برنامه ای برای قربانی کردن دارید؟ حاجی جواب داد: امسال خودم آماده ی قربانی شدن در راه خدا هستم. بعد هم برایم پیامکی فرستاد با این مضمون: "اللهم تقبل هذا القربان فی حرم زینب فی عامی هذا بحق محمد و آل محمد" رو به رو شدن با حقیقت شهادت حاج حمید روز به روز و ساعت به ساعت به من نزدیکتر میشد ولی من بازهم به خودم دلداری میدادم که حاج حمید تا زمان ظهور ان شالله حضور دارد و در رکاب امام زمان(عج) جهاد خواهد کرد. محرم ۹۴ کم کم از راه می‌رسید. حاجی در تماسهای تلفنی گفته بود که اول محرم برای شرکت در مراسم عزاداری و زنجیرزنی به ایران می‌آید. همه منتظر بازگشت ایشان بودیم. چند روز قبل از شروع ماه محرم به من پیامک داد: "الان در باغ میوه‌ای در قنیطره هستم با انواع میوه‌ها. جایت خالی است." آن روزها من اهواز منزل پدرم بودم و چشم انتظار که اگر حاج حمید به ایران آمد، به قم برگردم تا با هم برای تاسوعا و عاشورا به شوشتر برویم. یکی دو روز بعد من به ایشان پیامک دادم آمدنتان به ایران قطعی است؟ حاجی جواب داد: خیر قطعی نیست. بیست و یکم مهر ماه سال ۹۴، ساعت سه بعد از ظهر بود که زنگ خانه ی پدرم به صدا درآمد، برادرانم پشت در بودند، برایم اندکی جای تعجب داشت که در این موقع روز و هر دو با هم آمده اند. بعد از احوالپرسی در تدارک پذیرایی از آنها بودم که از حاج حمید پرسیدند و اینکه آیا از او خبری دارم یا نه؟ گفتم : نه بی خبرم، دو روز پیش در آخرین پیامی که به من داد، گفته بود که معلوم نیست به ایران بیاید. از آنها پرسیدم مگر شما خبری از او دارید؟ نکند زخمی شده؟ وقتی با پاسخ منفی آنها روبرو شدم، گفتم: پس شهید شده؟ سکوت برادرانم مرا با واقعیتی روبرو کرد که انتظارش را لااقل به این زودی نداشتم. اولین چیزی که به ذهنم رسید جمله ای بود که در آخرین سفرش به ایران به من گفته بود. گفت: خانم شهادت یعنی من به بهشت می‌روم، منتظر شما می مانم تا بیایید. حاج حمیدم تا در دنیا بود بهترین ها را برای ما فراهم می‌کرد، حالا هم که قصد پرواز کرده بود باز بهترین ها را برای ما از خدا می خواست. آن همه بی قراری قبل از شهادتِ حاج حمید، ناگهان جای خود را به صبر و سکینه ای داد که فقط می توانست معجزه ی خداوند و دعای حاج حمید برای آرامش من باشد. غروب بیستم مهر سال ۱۳۹۴، پرنده ی سبکبارم به آسمان پر کشیده بود و جسمی که سالها به خاطر همراهی با یک روح بزرگ، در زحمت و سختی بود بالاخره آرام گرفت، احساس می‌کردم ماههای آخر رنج جاماندن از دوستان شهیدش او را بسیار اذیت می کند ولی غیورمَردَم استقامت ورزید و با صبری عظیم‌ آخرین صیقلها را بر گوهر جان خود زد تا آماده تقدیم به پروردگارش باشد. خدا را شاکرم که بهترین راه را برگزید و در پرسودترین معامله وارد شد که شهادت هنر مردان خداست. پایان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻