#داستان
📝 وفای عشق!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او
را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید از تو عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جائی از بدنت آسیب ندیده"
پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارم، نیازی به عکسبرداری نیست".
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!"
پرستار به او گفت: "خودمان به او خبر میدهیم".
پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!"
پرستار با حیرت گفت: "وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پیش او میروید؟"
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
"اما من که میدانم او چه کسی است .."
👳♂️
@mollanasreddin 👳♂️