رسیده‌ام به‌ اتاق تک‌تخته‌ی جراحی روبروی استیشن. از داخلش صدای شش‌هفت نفر می‌آید. می‌پیچم توی اتاق. پسری با گان جراحی خوابیده روی تخت. لب‌های خشک و چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش داد می‌زند که NPO است. گوشی سامسونگِ کاور دورطلایی‌‌اش را بین انگشت سبابه و شست گرفته و می‌‌کوبد روی تخت. شبیه وقت‌هایی که عصبی هستیم و سر وسایلمان خالی می‌کنیم. صورت صاف و یک‌دستی دارد. نه که سه‌تیغه کرده باشد. هنوز اصلا پشت لبش سبز نشده. با هر نفس کشیدن خونابه توی لوله‌ی قفسه‌ی سینه‌اش بالا پایین می‌رود. شانه‌اش ترکش خورده. بی‌حوصله است و کمی شاکی. می‌گوید: «انفجار شد. بیهوش شدم. به هوش که اومدم دیدم دارن مرا می‌ذارن توی یه اتوبوس. خون بالا می‌آوردم. دوبار مرا سوار و پیاده کردند. نای شکایت نداشتم.» مادرش انگار که چیزی توی ذهنش تقّی صدا کرده باشد می‌زند زیر گریه: _ «خانم من از توی گوشی بچه‌مو دیدم. افتاده بود کف آسفالت. دورش رو خون گرفته بود. تا بفهمم کجا بردنش، تا پیداش کنم خودم ده بار مُردم. بچه‌مو به جای آمبولانس با اتوبوس آوردن. بچه‌م عضو بسیجه. چهارساله که با دوستاش میره موکب می‌زنه. دیروز دوتا از دوستای هم‌بازیش، توی موکب بودن که شهید شدن.» پسرک انگار که به غرورش برخورده باشد به دورترین نقطه‌ی اتاق خیره می‌شود و با ضربه‌های شدیدترِ گوشی روی تخت، خودش را خالی می‌کند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir