eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
منادی
«چند روز پیش لباس‌هاشون رو تحویل گرفتم و گفتم دیگه نمی‌خوام بیاید. گفتم واقعا خدا راضی نیست برای هربار آمدن سر شیفت انقدر مادرتون را اذیت کنید. فداکاری هم حدی دارد.» اخم صورتش عمیق شد. شاید داشت خودزنی می‌کرد که کاش برای نیامدنش بیشتر اصرار می‌کردم. «خانه‌شان جوپار (سی‌کیلومتری کرمان) بود و به دلیل علاقه‌ی زیاد به شغلش توی هلال‌احمر، رفت و آمد و دردسرهایش را به جان می‌خرید. با خواهرش دونفری می‌آمدند. یک خصوصیتی که خیلی پررنگ توی ذهنم به جا گذاشته متانتش است. سرش توی کار خودش بود» حسرت دوید توی چشمانش. داشت به بعد از این فکر می‌کرد. به جای خالی یک نیروی منحصر به فرد. «می‌دید توی دفتر هلال‌احمر وسیله‌ها جابجا چیده شده، آستین‌ها را بالا می‌ز‌د، تک‌‌تک کشوها را مرتب می‌کرد و بعد می‌رفت. من هم یک جور دیگر روی‌ش حساب می‌کردم. مسئولیتی که به هیچ‌کس نمی‌دادم به او می‌سپردم. برای چیدمان وسایل، حریف هیچ کدام از نیروها نشدم. آمد دو روز قبل از عملیات سالگرد نشست تمام کیف‌های هلال احمر را طبقه‌بندی کرد و وسیله‌ها را طبق اصول چید. » هم‌لباس‌هایش سر تایید تکان می‌دادند. همه قبول داشتند نیروی منظم گروه هیچ‌ شباهتی با هم‌شیفتی‌هایش نداشت. «روز سالگرد گذاشتمش توی محدوده‌ی شلوغیِ زیر پل. داشتم به چادر آموزش کودکان رسیدگی می‌کردم که صدای انفجار آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم. نمی‌دانستیم باید چکار کنیم. انگار پرتمان کرده بودند وسط یک فیلم ترسناک. آقایان روی زمین دست و پای قطع شده جمع می‌کردند.» خیلی سریع داشت مرور می‌کرد روز گذشته را. نگذاشتم ادامه دهد. باید با کلماتش کنار می‌آمد. «دویدم سمت پل. مکرمه را دیدم. کنار جدول خیابان روی زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. نفس نداشت. شروع کردم به ماساژ قلبی. ترکش توی سرش کار خودش را کرده بود.» صورتش را گرفت توی دستش. از زیر انگشتانش صداییش ضعیف شد. «مکرمه جلوی چشمام رفت. با لباسی که شبیهش تن خودم بود…» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
رفیقی مجازی می‌آید دنبالم. با آیدی می‌شناختمش. می‌خندم: فامیلت چی بود؟ _جبار سینگ رو می‌شناسی؟ من جبار پورشونم! می‌خندم: "درد و بلات!" پیشنهاد می‌دهد برویم هنرستان دخترانه اندیشه نو. سه‌تا شهید داده‌اند. یکی از مربی‌ها را معرفی می‌کند. با دخترها دمخور و رفیق بوده. توی حیاط مدرسه سر صحبت را باز می‌کنیم. می‌گوید: "امروز اومدن تذکر دادن بعضی خاطرات بچه‌هامو نگم!" می‌پرسم چی مثلا! _ ناخنشو رنگ زده بود. با لاک قرمز. با طرح نقره‌ای. دستشو گرفتم و گفتم: «چقدر لاکت خوشگله ولی خب میدونی مناسب مدرسه نیست. من دوست ندارم کسی به تو تذکر بده.» گفت «برا یلدا زدم. تموم شه پاکش می‌کنم.» شهید گمنام آوردن مدرسه. تکون خورد. متحول شد. یه روز اومد دیدم لاک نداره و ناخن‎هاش ترک‌ترک شده بود. نمی‌دونم چی کشیده بود روش؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مربی پرورشی راهنمایی می‌کند برویم داخل کلاس دخترهای ۱۲ کامپیوتر. و رشته تولیدمحتوا بوده‌اند. با خودم می‌گویم: برای عالمی تولیدمحتوا کرده‌اند! روی صندلی‌شان گل و کنار کیس عکس‌شان به یادگار گذاشته‌اند. چشمم می‌دود به تابلوی بالای کامپیوترشان. _ مغزی که بیکار باشد، کارگاه شیطان می‌شود! خانم مربی گریه می‌شود. می‌گوید: "شیطونی می‌کردند. یک‌روز قهر کردم. روز بعد همه‌شون گل رز خریدن آوردن. گذاشتم خشک بشن. بهشون گفتم تا این گل‌ها هست سر قول‌تون باشید!" از روی گوشی گل‌ها را نشان می‌دهد. اشک می‌ریزد: "الان اون دوتا گل هست ولی خودشون نه!" با کف دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. _ گذشت تا روزی که شهید گمنام آوردن مدرسه. یادم نیست به چه علت مدارس تعطیل بود. بچه‌ها نبودن. زنگ زدیم به بعضی‎هاشون. فاطمه اومد. عکسش هست. کنار شهید دست گذاشته روی تابوت. نمیدونم چه تحولی رخ داد که پنح‌تا از دخترها گروه یادآوری نماز تشکیل دادن. فاطمه هم توی اون گروه عضو بود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حافظه تاریخی یک اصطلاح لاکچری‌ست که جدا از شیک بودنش باید برای ساختن و ماندنش زحمت کشید. ردیف بودجه قرار داد و کار فرهنگی کرد. آنقدر جریان حوادث سریعند که هر چه تلاش کنیم برای تحلیل و روشنگری عقبیم و موج بعدی می‌آید و ما هنوز در روایت مسئله سابق درمانده‌ایم. توی چنین شرایطی حداقل می‌شود نگذاریم هر چه از واقعه بر زمین مانده از بین نرود. کمیت‌مان اینجاها می‌لنگد که تا تقی به توقی می‌خورد تاریخ تحریف می‌شود و گاه واژگونه. اندکی بعد از هر ماجرا طوری آثارش از بین رفته که می‌شود قصه را زمین تا آسمان متفاوت با اصلش تعریف کرد. واقعا چرا باید آثار حادثه تروریستی که هنوز یک هفته از آن نگذشته به این سادگی رها شود؟! یعنی این قسمت خیابان که ترکش‌های صهیونیستی خال‌خالی‌اش کرده با تکه دیگر آسفالت که بر اثر باد و باران خراب شده یک ارزش و مفهوم دارند؟! آیا نباید این‌ها را به حافظه تاریخی مملکت افزود؟! چقدر باید هزینه کرد تا نسل‌های بعد بفهمند که این سرزمین به چه قیمتی سرپاست؟! به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفرم دو قسمت شد... فکرش را هم نمی‌کردم بالا رفتن از چندتا پله و رد شدن از یک راهرو که با داربست‌ها شکل گرفته آنقدر همه چیز را عوض کند. دنیای دیگری شد. قطعه های خاکی. مربع‌هایی که برخی مربوط به یک خانواده بود. نه اینکه قبرستان خانوادگی باشد و به جا مانده از پدرِ پدربزرگ خانواده! مادر و خواهر، مادر و فرزند و پدر و برادر بود که شانه به شانه هم آرام گرفته بودند. و گل ها تازه و نمناک. صدای شیونی نمی‌آمد، غم بود که می‌بارید... از آنجا بود که قلم نیمه جانم، سست شد. وسواس بود که ولوله انداخت به جان کلمه‌ها. هرشب می‌گردم بین عکس‌ها و صوت های ضبط شده‌ام. و امشب هم... به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
می‌روم سراغ آقای عنایتی. مسئول امداد و نجات مراسم سالگرد. در دفتر کارش قرار می‌گذارد. داخل هلال احمر. عاقله‌مردِ دنیادیده با کوله‌باری از تجربه. پایِ ثابت سیل‌ها و زلزله‌ها. عجله دارد. خوش‌بیان است. اتوماتیک‌وار شروع می‌کند به خاطره‌گویی. _موقع تعویض شیفت‌ها بود. داشتم می‌رفتم سراغ عمود ۱۳. و هنوز سر پستشان بودند. باید جایشان را عوض می‌کردند. دم عمود ۲۱، صدایی مهیب همه‌جا را لرزاند. فواره‌ای بلند شد. دودی و بعد از هاله‌ای از نور قرمز. تکه‌بدن‌ها بود! جمعیت، با جیغ و فریاد شروع کردند به دویدن. بعضی داد می‌زدند کپسول گاز ترکید. باورم نشد. آن حجم از صدا و دود برای یک کپسول گاز نبود، بیشتر برایم شبیه انفجارهای جنگی بود. معطل نکردم. خلاف جمعیت، رفتم سمت حادثه. هنوز تا محل انفجار فاصله داشتم. اولین جنازه روی زمین افتاده بود. جلوتر رفتم، حدسم درست درآمد. نمی‌شد کپسول گاز باشد. جنازه‌هایی تکه‌پاره، دست‌های بی‌بدن، اجسادی فرو رفته در هم، خون و خون و خون. مکرمه، جزو اولین نفراتی بود که به چشمم آمد. از روی جلیقه‌ی امداد شناختمش. به صورت، افتاده بود زمین. تا بلندش کردم، دستم خیس خون شد. صورتش را دیدم، نصفش نبود. صدای خواهرش، ملیکا را شنیدم. سلانه سلانه آمد سمتمان. تا مکرمه را دید، جیغ زد. نهیب زدم قوی باشد، نباید خودش را می‌باخت وگرنه مکرمه از دست می‌رفت. سر خواهرش را گذاشتم توی دامنش. گفتم زنده است، باید نشون بدی چند مرده حلاجی‌. پانسمانش کن تا بقیه برسن. خواهر را به خواهر سپردم و رفتم سراغ بقیه. ادامه دارد... ✍️ @monaadi_ir
منادی
برای ستایش‌های زندگی‌مان چشم‌هایش از درصد قند بالای خون، کم‌بینا شده‌است و نفس‌هایش از پختن نان و سر و کله زدن با تنورِ گلی کم‌جان. سن‌وسالش آن‌قدری هست که سردوگرم روزگار چشیده باشد و آرد بیخته و الک آویخته. آن‌قدری هست که نیاز به ریسمانی پررشته نداشته باشد برای وصل کردن خودش به این دنیا. سکینه‌ی ۷۸ساله حال و روز خوبی ندارد، اما خب هنوز چشم‌هایش پلک می‌زند. هنوز باید برای ادامه‌ی زندگی‌اش در بیمارستان بهانه بتراشد. دلش بند باشد به دل کسی تا تاب بیاورد کلافگی‌اش را وسط تشک‌های کج و معوج بیمارستان. آفتاب آی‌سی‌یو که طلوع می‌کند امید جوانه می‌زد توی مردمک‌های سکینه‌خانم. خودش را قرص و محکم نگه می‌دارد تا حوالی سه‌ونیم عصر. هر نیم‌ساعت روسری مرتب می‌کند، خوراکی‌های میان‌وعده‌ی بیمارستان را دپو می‌کند توی کمد آبی‌ کنار تخت، داروهای آرام‌بخشش را نمی‌خورد نکند خواب بیاید سراغش و تسلیمش بشود و زندگی را ادامه می‌دهد به شوق دیدن ستایش٫ نوه‌ی ۱۰ساله‌ی گرد و قلمبه‌اش. کافی‌ست یک روز ستایش امتحان داشته باشد. کا‌فی‌ست یک روز ملاقات بیماران آی‌سی‌یو ممنوع شود. می‌بینم که چطور زندگی توی چشم‌های سکینه می‌میرد. می‌بینم که سکینه آن روز را به زور اکسیژن جمع شده توی کیسه‌ی ماسک زندگی می‌کند. ستایشِ زندگیِ سکینه همان اکسیژن توی آب است برای ماهی. همان نورِ آفتاب برای حسن‌یوسف. آغوشِ مادر برای نوزاد. همان چوبِ کنار گلِ سانسوریا که نمی‌گذارد کمرش خم‌شود. دیروز که ستایش گردالی سرماخورده بود و دیدارش با سکینه میسر نشد. دیروز که ستایش صدایش را هم به خاطر گرفتگی زیاد از سکینه دریغ کرد. ذهنم رفت توی کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر همسایه‌مان کرمان. رفت توی تک‌تک خانه‌هایی که ستایش زندگی‌شان ازشان گرفته شده بود. رفت سمت طناب‌هایی که مردم کشورم گره زده بودند برای ماندن توی این دنیای بی‌رحم و انفجار یک فاجعه، آن را ریش‌ریش کرده بود. رفت سمت پدرهایی که دیگر صدای دخترانشان را نمی‌شنوند. جوراب‌هایش را پایش نمی‌کنند. کیفش را توی ماشین بغل نمی‌زنند تا بند کفش ببندد. مادرهایی که غر روی زبانشان می‌ماسد بعد از دیدن لباس‌های نامرتب، روی تخت خالی پسرانشان. دخترانی که انگشتشان خشک می‌شود روی صفحه‌ی تاچ گوشی بعد از لمس نام بابا. همسرانی که می‌گندد قرمه‌سبزی‌های فریزشده‌ی نوعروسشان توی یخچال و مردمانی که زندگی‌شان را به همراه ستایش‌هایشان دفن کرده‌اند توی قطعه‌ی شهدا… به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
تمام مدتی که حرف می‌زد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس می‌کشید. می‌گفت: _شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها می‌مانیم. ترسو نیستم ولی دل‌تنگ می‌شوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل می‌دهد؛ آب می‌شود، چکه می‌کند توی سینک. جری می‌شود و گربه های پشت شیشه را می‌اندازد به جان هم. دلم آشوب می‌شود. راهش را بلدیم. پناه می‌گیریم توی گلزار. گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم. ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت می‌شود چندتا علامت سوال: + شبها امنه؟ _آره می‌ریم تو مهدیه... +مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟ _آره اینجا مثل خونه‌ی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال می‌کنن. شب‌های جمعه خاص‌ترمی‌شود. ...می‌دانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچه‌ها از راه دور می‌آیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجه‌ها خودشان حرف می‌زنند. شده محل گعده‌های فرهنگی، قرار های مهم ... مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان می‌شویم. این جمله را جوری می‌گوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن می‌ایستد. _بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصله‌شان سر می‌رود، تنها که می‌شوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار می‌شوند، خودشان پیشنهاد می‌دهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده می‌کنند. با شوق می‌آیند و به زور برمی‌گردند خانه. نگاهم می‌رود سمت پسر کوچکش؛ همان‌که فکر می‌کردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار. ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازی‌ات شده باشد محل خواب آدم‌هایی که هرچه صداشان می‌کنی بلند نمی‌شوند. خانم خادم دوباره حواسم را جلب می‌کند: _هرکسی را اینجا نمی‌آورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا می‌داند اینها چه کرده بودند که خریدنشان! حالا دلیل نم‌اشک مردد را کشف می‌کنم... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
💠خاطرات یک امدادگر 💠 ساعت ۲ خانم حسینی رو دیدم. تشنه بودم. دیدم یه آب معدنی دستشه. پرسیدم کجا گرفتید؟ اشاره کرد به پشت سر. از آن موکب آب معدنی گرفتم و رفتم جلسه. یهو زمین لرزید. شیشه‌ها تکون خورد و صدای انفجار اومد. دویدم. فاصله‌ای حدودا سیصدمتری. صورت مصدومین ‌رو یکی‌یکی برمی‌گردوندم، سرشون تو یه موقعیت مناسب باشه تا بتونم نبض رو چک کنم. چشمم افتاد به خانمی با جلیقه هلال احمر. زخمی روی خاک افتاده بود. سریع رفتم بالاسرش. خانم حسینی بود! نبضش رو چک کردم. دیدم ضعیفه. خون زیادی ازش رفته بود. امید نداشتم اگه به بیمارستان هم برسه زنده بمونه. توی اون صدای جیغ و داد یه صدای نزدیک شنیدم. خانمی با لباس هلال احمر بالاسر شهید وایساد؛ با یه آقای میانسالی که به ظاهر مسئولشون بود. خانم رو دلداری می‌داد. خیلی سرد و وقیحانه گفتم «چرا جیغ و داد می‌کنی؟ همکارته قبول. ولی هر چی تلاش بوده انجام شده!» اون خانم گفت چی؟! آقای کناری‌اش به من تشر زد که چی داری میگی؟ خواهرشه! به خاطر آرامش دلش یه بار دیگه نبض خواهرش رو گرفتم. معلوم بود نفسای آخرشه. گفتم نه ببینید نفس داره، الان به اولین امبولانس می‌گم منتقلش کنن بیمارستان. اون آقا از خجالت بغض کرد و رفت. کل وجودم ریخت. می‌دونستم هنوز داره نفس می‌کشه و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد! به یکی اون اطراف گفتم اشهد ایشونم بخون. خواهرش شروع کرد به فریادزدن. حق می‌دادم بهش. غالب افرادی که اونجا مصدوم یا شهید شده بودن آشنایی کنارشون نبود. از معدود افرادی بود که جون دادن خواهرش رو می‌دید! ✍️ @monaadi_ir
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 واسه مرد، خونه نشینی بده! مردِ خسته از کار، دنبال یکی می‌گردد آرامَش کند. یکی که بشود درد دل‌هایش را جلویش بریزد. کوله‌بار غم و اندوه مردانه‌اش را بگذارد روی دستش. کنارش نفس جاق کند از خستگی. شکایت مردم زمانه را پیشش ببرد. یکی را می‌خواهد عصای دستش باشد و گرمای خانه‌اش. رُفت و روب بچه‌هایش را گردن بگیرد و مادری کند. خدا برای هیچ مردی روز بد نیاورد. داغ برای مردها گاهی سنگین می‌شود. ریش سفید می‌کنند. مثل گلی که مدتهاست آب نخورده پژمرده می‌شوند. سنگینیِ حرفهای این مرد را حس می‌کنم. مردی که پناهش را از دست داده. مردی که شب و روزش به هم گره خورده. کسی که قبلاً اشکش را هر جایی خرج نمی‌کرد. برایش مهم بود جلوی بچه‌ها خودش را حفظ کند و محکم بیاستد. حالا پیشامدی شده. نامردها باعث از دست رفتنِ زن این خانه شده‌اند! مرد کرمانی، من را یاد این شعر از حامد عسکری می‌اندازد. وقتی از زبان امیرالمومنین به تنها تکیه گاهش در آن حال نزار می‌گوید: شبیه یاسی از جور زمونه اسیر دست خرمن‌کوب می‌شی... ...«واسه مرد خونه نشینی بده» دعا کن واسه تلخی لحظه‌هام دعاکن بتونم تحمل کنم دعاکن نمونم دعا کن بیام ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
1_9652724211.mp3
4.35M
💠 روایت کربلای کرمان 🏴 به مناسبت اربعین شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان «روایت‌هایی با یک جمله مشترک» 🔹به قلم و صدای محمد حیدری محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
✨پارسال همین ساعت‌ها بود، با کوله‌ای که هول‌هولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان. خیلی‌ها برایشان سؤال بود که چرا الان؟ یکی معتقد بود عقل توی کله‌مان نیست و دیگری می‌گفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلات‌پیچ برتون می‌گردونن؟!» ولی من تهی بودم! هیچ‌کدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود. فقط شهر بهت‌زده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش می‌کشید. شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمی‌آمد. آرامش پس از طوفان! سفیدی چشم‌ها اما به قرمزی می‌رفت، گلوها تنگ، آدم‌ها حیران! و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت. روایت 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir/174