eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
551 عکس
90 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط وقت کاری شماره ناشناسی، دو سه بار تماس گرفته بود. دستم بندِ کار بود. نتوانستم جواب بدهم. فکر کردم حتماً از منزل اقوام تماس گرفته‌اند. حوصله ام نشد تماس بگیرم ببینم کی بوده . حدس می‌زدم، حتماً کار واجبی داشته. سر ظهر همان شماره دوباره زنگ زد. _ بفرمایید؟ _ از بانک تماس می‌گیرم خدمتتون! دلم هری ریخت. در کسری از ثانیه تمام قرض و طلب‌هایم از بانک‌ها را توی ذهنم زیر و رو کردم. قسط عقب افتاده و چک برگشتی نداشتم. با صدای ضعیفی پرسیدم: بفرمایید؟ _ وامی که از سفر ریاست جمهوری درخواست داده بودید، آماده شده. زودتر مدارک را بیارید بانک، تا مبلغ را واریز کنیم! یادم رفته بود، توی اولین سفر ریاست جمهوری به یزد، تیری توی تاریکی انداخته بودم و اینترنتی درخواست وام قرض‌الحسنه داده بودم. تا حالا سابقه نداشت بانک خودش برای پرداخت وام پیشقدم شود. انگار این دولت همه چیزش فرق داشت. ✍ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جلسه‌ی درس اخلاق برایمان شده بود اسطوره. از جمع هفت هشت نفریمان فقط یکی دو تا بودند که هر هفته سرِ وقت پای درس می‌نشستند. پای درس اخلاق نشستن اراده‌ای می‌خواست که از امثال من برنمی‌آمد. استاد خودش مسیر را طی کرده بود و هر چه از کتاب «شرح چهل حدیث» امام خمینی(ره) عمل کرده بود، برایمان می‌گفت تا تاثیر گذار باشد. توی جلسات ساکت گوشه‌ای می‌نشستم و مسیر سخت مبارزه با نفس اماره را برای خودم تصور می‌کردم. اول کار معنایش را نمی‌فهمیدم تا یکی از رفقا که در جمع مان بود خوابش را برای استاد تعریف کرد. می‌گفت: خواب دیدم شمر به رویم شمشیر کشیده و با او در افتاده‌ام! استاد گفتند: تازه این اول راه مبارزه با نفس اماره است. خوشبختانه شما وارد مرحله اول شده‌اید و از امروز باید بدانید که با چه دشمن قدر قدرتی در افتاده‌اید. گوشه‌ی جلسه پاهایم را چمپاتمه کردم و خیره به استاد غرق عالم افکار شده بودم. به این فکر می‌کردم که امام چه شخصیتی بوده. این کتاب فقط یکی از چندین کتابی است که قبل از سن چهل سالگی نوشته. مبارزه با نفس اماره چه مسیر سخت و دشواری دارد. مبارزه با شمر، مرد میدان می‌خواهد! ✍ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد نور شهر در سکوت و ظلمات شب بود. آسمان سرمه‌ای شده بود. عبدالمطلب از نگرانی خواب به چشمش نمی‌آمد. در نبود عبدالله، پسرش، او مواظب و هوادار عروس پا به ماهش بود. روی بام کعبه ایستاده بود به تماشای ماه و ستارگان. نسیم سحر ریش و موهای بلندش را با خود می‌کشید. همه چیز به یکباره عوض شد. نوری از آسمان به منزل پسرش عبدالله تابید. شدت نور به قدری زیاد بود که توی آن تاریکی همه‌ی شهر را نورانی می‌کرد. عبدالمطلب دوان دوان از پله‌های کعبه پایین آمد. انگار آسمان و زمین می‌لرزید. بت‌های چندین ساله‌‌ی داخل کعبه با سر روی زمین فرود می‌آمدند. بت‌هایی که تا آن روز کسی حق نداشت به آنها دست بزند. عبدالمطلب از دیدن این صحنه‌ها حیران شده بود. در باز کرد و بیرون دوید. چشمه‌ی آبی همانجا در چند متری خانه کعبه جوشید. حدسش درست بود. به طرف خانه‌ی عبدالله دوید. خانه پر از نور شده بود. ماه و ستارگان هر چه نور داشتند بر سر این خانه می‌تاباندند. عبدالمطلب تا قبل از آن توان دویدن نداشت. پاهایش جان تازه گرفته بودند و قوت جوانی. در را باز کرد. آمنه گوشه‌ی اتاق آرام گرفته بود. طفل تازه متولد شده‌اش دست و پا تکان می‌داد. لبخند از صورت آمنه نمی‌افتاد. بدن عبدالمطلب با شنیدن صدای طفل به رعشه درآمده بود. اشک دور چشمانش حلقه می‌زد. دست و دلش پر از شکر خدا شده بود و نوه‌اش را برانداز می‌کرد. رضایت و شادی از از سر و صورتش می‌بارید. او همان طفل موعود بود. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ساعت از ۸ و نیم شب گذشته بود. وسط میهمانی، یکی گفت: «بزن اخبار ببینیم موشکها چند تا شده؟!» پاهایم را که روی هم گردانده بودم انداختم و گفتم: «موشک چی؟ کجا؟!» گفت: «از ساعت ۷ و نیم سپاه داره می‌زنه.» گیجی‌ام بیشتر شد و مثل کسی که اصلاً توی این دنیا نیست پرسیدم: «کجا رو می‌زنه؟» گفت: «اسرائیل!» تازه دوریالی‌ام افتاد که قرار بود بعد از شهادت سید حسن، ایران پاسخ درخوری بدهد. هنوز گیج بودم و تازه ویندوزم بالا آمده بود. همه‌ی صحنه‌هایی که توی این یک سال دیده بودم، جلوی چشمم رژه می‌رفت. خانه‌هایی که بر سر صاحبانش خراب شده بود. کودکانی با صورتهای خونین و مالین. مادرانی که به بچه‌هایشان التماس می‌کردند که نروند و تنهایشان نگذارند. صحنه‌هایی که حتی نمی‌خواستم توی ذهنم مرورشان کنم. دو تا دستم را محکم به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم: پس شروع شد! خدایا شکرت. مردم سالها منتظر چنین روزی بودند. روزی که شمارش معکوس نابودی اسرائیل شروع بشود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. رفتم سراغ اخبار. آن شب همه خوشحال بودند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📄 زندگی لابلای داستانها آدم از همان اول هم برای خودش داستان داشت. داستان رنج‌ها. داستان خوشی‌هایش. داستان خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده. خانه‌ای که درش بزرگ شده. سرزمینی که روی خاکش زندگی کرده. آدمهایی که با آنها بوده و هزاران داستان دیگر. داستان سنوار اما یک جورهایی جذاب تر است. مثل داستانهایی که برای ما مَثَل شده. یحیی سنوار از وقتی به دنیا آمد، متفاوت بود. روزهای اوج کودکی‌اش را در اردوگاه‌های آوارگان فلسطینی در خان‌یونس گذرانده بود. طعم فقر را با دستانش لمس کرده بود. سرش درد می‌کرد برای کارهای بزرگ. او عاشق داستانهای جذاب بود. نوجوانی و جوانیش را صرف پیدا کردن آدمهایی کرد که می‌توانستند به قهرمانی اش کمک کنند. دانشجوی فعالی بود. آنقدر که اهریمنان داستانش بو بردند و از 19 سالگی پایش را کشیدند توی قفس. زندان رژیم غاصب اما آتش درونش را نتوانست خاموش کند. او هنوز تازه فهمیده بود که قهرمان داستان بلندی شده. دست به قلم بود و از کار خسته نمی‌شد. داستان‌های او به دل هر کس که از رژیم غاصب زخم خورده بود، می‌چسبید. سنوار همیشه می‌خواست وسط داستان باشد و محکم بایستد. همانجا که پر از گره و سختی و مشکلات است. همانجا که مسیر هموار نیست. جایی که حرکت قهرمان خیلی کند جلو می‌رود. آنجا که باید آنقدر ایستادگی کنی تا طرف مقابلت از پا در بیاید. بعد از دوبار زندانی که هر بار بدون اعتراف بیرون آمد، خیلی زود سراغ کار تشکیلاتی رفت. سنوار خودش را قهرمان داستانش می‌دید. او چاره‌‌ی روبرو شدن با اهریمن داستانش را در نبرد تن به تن می‌دید. شاخه‌ی نظامی جنبش حماس موسوم به گردان‌های القسام را تشکیل داد. یحیی توی 25 سالگی مثل شیری توی قفس افتاد و 4 بار حکم حبس ابد گرفته بود. اهریمن به خیال خودش قهرمان داستان را نابود کرده بود. اما او توی زندان هم خودش را قهرمان می‌دید. بعد از 22 سال دوباره یحیی آزاد شد. اینبار اما مثل زندانهای قبل نبود. یحیی توی قفس اهریمن، خوب او را شناخته بود. اهریمن فکرش را هم نمی‌کرد روزی یحیی و گردانهایش اینقدر برایش دردسرساز شوند. داستان یحیی سنوار خیلی شبیه داستان‌های تاریخی قبل از او شده بود. شبیه داستانی که قهرمانش بعد از 1400 سال هنوز قرص و محکم و استخوان دار است و نقل مجالس. داستان مردی که وسط میدان با یک دست می‌جنگید اما تسلیم اهریمن نمی‌شد. سنوار نشان داد هنوز داستان ادامه دارد و پایانش را قهرمان‌ها تعیین می‌کنند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
شخصیت کاریزماتیک! تازه پشت لبم سبز شده بود و داشتم از دنیای کودکی کم‌کم خداحافظی می‌کردم. مثل همه‌ی نوجوانها دنبال قهرمان می‌گشتم. بازیگران سینما، مجری های تلویزیون، نویسنده‌های بزرگ، معلم‌های مدرسه، حتی خان دایی بزرگی‌ام، برایم فرقی نداشت. فقط می‌خواستم آنقدر خاص باشد که همه روی اسمش قسم بخورند. قهرمان خیالات من از هر نظر ویژه بود. داستانها و فیلم‌های آمریکایی هم قهرمان کم نداشت. اما ادای هر کدام را در می‌آوردم یک جای کار می‌لنگید. یادش به خیر. لابلای کتابهای خاک خورده‌ی کتابخانه مسجد محلمان یک گنج پیدا کردم. کتاب زندگی نامه‌ی شهید بهشتی. این شخصیت آنقدر برایم خاص بود که اگر می‌توانستم کمی هم شبیه او بشوم برایم کافی بود. مرد مبارز تشکیلاتی که از میان آن همه تهمت و افترا ذره‌ای شک به دلش راه نمی‌داد. چند بعدی بودنش خیلی برایم جذاب بود. سالها از نوجوانی‌ام می‌گذرد و من همچنان به دنبال قهرمانم. قهرمان‌هایی که اسمشان توی تاریخ می‌ماند. از روز عاشورا گرفته تا امروز. از میان اخبار تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی شخصیتی را پیدا کردم که انگار قهرمان امروز من است. مرد مبارز تشکیلاتی که شهادتش هم شبیه داستان کربلاست. یحیی سنوار از میان تهمت‌های زمانه‌اش سر بلند کرد و محکم ایستاد. آنقدر که برای مبارزه حاضر بود روزها گرسنگی و تشنگی بکشد و به دست شقی‌ترین دشمنان به شهادت برسد. زمان اسم سنوار را فراموش نمی‌کند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🍂 معجزه‌ی رنگ‌ها تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز می‌کرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور می‌خورد تا آرام نشست روی لنز گوشی‌ام. شیشه‌‌ی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری می‌کرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درخت‌ها داشتند با من حرف می‌زدند. یکی پرواز می‌کرد و رقص کنان تا روی زمین می‌رسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کنار‌ی‌اش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوه‌ای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی می‌کرد. باد درختان انار را قلقلک می‌داد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست می‌پریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا می‌شود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج می‌زدم و کیف می‌کردم وسط این همه رنگ زنده. معجزه‌ی رنگ‌ها را با چشمانم می‌دیدم. این پاییز را حتماً یادم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
نقد زعفرانی! تازه از نماز صبح فارغ شده بودم. ویندوزم هنوز بالا نیامده بود. با چشمانی که هنوز همه چیز را دو تا می‌دید دنبال رکوردر می‌گشتم برای ضبط صدای جلسه. بوی گل زعفران‌های مادرم توی مغزم می‌پیچید. سینی هنوز پر بود. یک چشمم به بندهای سرخ و نازک زعفرانِ وسط گلها بود و یک چشمم روی صفحه گوشی موبایلم. دقیقه به دقیقه ساعت را چک می‌کردم مبادا ماشین استارت نخورد و دخترم دیر به مدرسه برسد. اعضای محترم جلسه در حال ریختن کتاب و نویسنده توی سینی نقد بودند و من چشم از سینی گل‌های زعفران بر نمی‌داشتم. مادرم گلها را سپرده بود دستم پاکشان کنم. گل زعفران هم که وقت نداشت صبر کند بروم سرکار و پسین و شبی پایش بنشینم و دانه به دانه برگ و بندهایش را سوا کنم. دقیقه و ساعت می‌شمرد برای پلاسیده شدن. نقد کتاب «خون خورده» به اوج رسیده بود. با یک دستم زعفرانهای لاغر و پژمرده را از گل بیرون می‌کشیدم و با آن یکی میخواستم نکات کلاس را یادداشت کنم. صدای جلسه خراب می‌‌شد اگر آرام و بی صدا کار نمی‌کردم. باید یکی را پیدا می‌کردم چتهای حین جلسه را برایم بخواند. گل‌های زعفران خیلی حساس و ظریفند. دیر به دادشان برسی ضایع شده‌اند. یکی‌یکی از هم بازشان می‌کردم. سه تا نخ سرخ معطر زعفران را از دهان گل‌ها بیرون می‌کشیدم. نقد کتاب هم مثل گل زعفران است انگار. آرام و با دقت باید گلش را از بوته جدا کنی. بعد دوباره گل را به وقت خودش و بدون معطلی باز کنی و آنوقت مغزِ وسط گل را با دقت و ظرافت خاصی بیرون بکشی. حالا می‌توانی از عطر و طعم زعفرانت لذت ببری. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
پُک سوم سرش را از توی کمد بیرون کشید. نگاهی به طاقچه‌ها انداخت. نبود که نبود. اخمهای مردانه‌اش را در هم کشید. با خودش واگویه کرد: ای بابا بچه‌ها این نی قلیانم را کجا انداخته‌اند؟! هر جا به عقلم می‌رسید گشتم. وسایل اتاق آنقدر به هم ریخته بود که مرد خودش را هم گم می‌کرد چه برسد به این که نی‌ قلیانش را بتواند پیدا کند. از نور پنجره‌ی شکسته اتاق سر چوبیِ نی را بالای کمد پیدا کرد. با خودش می‌گفت: از اول هم می‌دانستم این مرتیکه‌ی کوْدن دوباره هوس کتک کرده! و الا از سوراخی چند بار گزیده شده دوباره لشکر کشی نمی‌کرد که بخواهد ضایع شود. بیخود ما را هم علاف خودش کرده. ما که قرار نیست از اینجا برویم. او هم که حالیش نمی‌شود دیگر تمام شده و الکی دارد دست و پا می‌زند! آتش زغالها گل انداخته بود. چهارپایه‌ی چوبی کنار کمد را برداشت و گذاشت روی بالکن. معسل داغ شده بود و قلیانش آماده‌ی کشیدن. با پُک اول نفسش را تا ته داد بیرون. پک دوم را به نیت زنده کردن خاطرات قلیان کشیدنش روی همین بالکن از قدیم کشید. پُک سوم را وقتی داد تو، به نیت نابودی اسرائیل محکم فوت کرد توی هوا. دودها روی هوا موج می‌خوردند. مرد دوربین توی دستم را دید. دوتا انگشتش را به نشانه‌ی پیروزی بالا برد. یعنی اسرائیل دود شد رفت هوا. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دهه شصتی دهانم هنوز بوی شیر می‌داد که صدام دست از سر ملت ایران برداشت و جنگ رسماً تمام شد. رنگ آفتاب شش ماهگی را تازه دیده بودم که حضرت روح الله رحلت کرد و احتمالا دور برم پر از آدمهای عزادار بود. جای خالی یک رهبر بزرگ را اگر هم نمی‌فهمیدم، لا اقل در اتمسفر آن فضا نفس کشیده‌ام. جنگ تازه تمام شده بود و کوچه پس کوچه‌های محلات هنوز بوی شهید و جانباز می‌داد. مردم در کشاکش برگشت اسرایشان از زندانهای صدام بودند. شیرینی جشن تولد سه سالگی‌ام را با طعم فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی چشیدم. دنیا با شروع دوران انقلاب اسلامی و فروپاشی ابرقدرتی مثل شوروی داشت تکان می‌خورد. گردش جهان افتاده بود روی دور تند و کسی جلو دارش نبود. انگار تا قبل از دهه شصت دنیا آرام بود و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. شما هم اگر دهه شصتی باشید خوب می‌فهمید چه می‌گویم. جمله‌ی «ما نسل سوخته‌ایم» را قبول ندارم. هر نسلی برای خودش هم سوخته، هم ساخته! دهه شصتی‌ها انگار همیشه شروع کننده اتفاقهای بزرگ بودند و هستند. از نوجوانیِ پر از التهابم که بگذریم، جوانی‌ام هم کمتر از اول انقلاب نیست. فروپاشی حزب بعث عراق و لیبی و هزار اتفاق جور و واجور دیگر که نمی‌شود شمرد. باورم نمی‌شد فروپاشی حکومت ۶۳ ساله‌ی سوریه را با چشمانم ببینم. حالا تقریباً مطمئن شدم که نابودی اسرائیل را هم به چشم خواهم دید انشالله. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کَمِ ما ✨سرم از خستگی داشت گیج می‌رفت. همه چیز تار شده بود. ذره‌بین انداخته بودم روی سجاده‌ و با حس لامسه‌ی دستم دنبال مُهر می‌گشتم. سرم را گذاشتم به سجده. "سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ". پنجه‌ی دستانم را مثل بشقاب پهن کرده بودم روی زمین. ذکر شمارم همین انگشتانم بود. تا به خودم بیایم هفت هشت بار ذکر سجده را پس و پیش خوانده بودم. نمی‌دانم انگشت چندمم را برای شمردن ذکر، بیشتر روی زمین فشار می‌دادم. چند دقیقه‌ای گذشت. با عجله‌ای که نمی‌دانم به چه خاطر بود، 12 رکعتم را زودتر از پشنماز خوانده بودم. ✨ صدای امام جماعت مسجد که هنوز داشت دو رکعتی‌های نماز شب لیله الرغائب را با بلندگو می‌خواند، توی گوشم می‌پیچید. ذکرها با حمد و اناانزلناه قاطی شده بود. توی تاریکی سجده هزار جور فکر جلویم رد می‌شد. سخنرانی اساتیدی که از درک و فضیلت ماه رجب توی فضای مجازی می‌گفتند، ذهنم را مثل جنازه‌ای که برایش تلقین می‌خوانند تکان می‌داد. می‌فهمیدم که چیزی از ماه رجب نمی‌فهمم. ✨ دردی از پشت گردنم تا دلباچه‌ی ستون فقراتم مثل مار می‌خرید و تیر می‌کشید. خیلی وقت بود بیشتر از چند ثانیه سجده نرفته بودم. هر چه با وجدانم کلنجار رفتم، نفهمیدم تعداد ذکرهایم به هفتاد رسید یا نه! علی الله. سرم را از سجده برداشتم. چشمانم سیاهی می‌رفت. ✨انگار سالها روی زمین نبودم. تازه پیچ صدای بچه‌ها که توی صف نماز، کنارم شیطونی می‌کردند، توی گوشم باز شده بود. جمعیت نمازگزار جلویم داشتند با دقت ذکر می‌خواندند. مثل بچه های خجالت زده از پدرشان چشمم را پایین انداختم و توی دلم گفتم خدایا: می‌دانم نفهمیم چه خواندم، اما تو میدانی و می‌فهمی. کمِ ما و کَرمت! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
ایل من! 🚩بوی علف تازه، نور سوزان آفتابِ اول صبح و صدای پرندگان. هر صدایی یا تصویری که قرار است ما را با خودش ببرد وسط ایل و عشایر. وسط رودخانه و بیابان. آنجا که زندگی پر از سختی و کار است اما به زیبایی‌اش می‌ارزد. 🚩«بخارای من، ایل من» برآمده از زیست زیبای نویسنده است. کتابی که با خواندنش نه تنها به زیبایی‌های زندگی عشایری، بلکه در طبیعت درون خودت سیر می‌کنی.  🚩خواندن این همه توصیفات بکر و طبیعی را کمتر می‌شود جایی پیدا کرد. «محمد بهمن بیگی» در این کتاب خواسته با زبان جذاب داستان، کودکی‌اش را دوباره زنده کند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir