یکی از پرستارها با کاغذی در دستش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم.
پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسمها را تایپ کرد.
پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنامن و اسمی ازشون نداریم!»
پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماهگرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریشهای فلان مدل؛ هیچ نشونهای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!»
آن یکی گفت: «توی نشانهها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...»
و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضهی مجسمی میخواند که تازهی تازه بود...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری میرفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را میفرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکانهای دورتر از گلزار. امنترین مسیری که در آن لحظه میشد روی آن حساب کرد.
پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و میرفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلونهای قرص و شربتی آویزان بود.
جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!»
نگرانی توی رخسار پیرمرد موج میزد. نه حواسش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلونهای دارو را گرفت و داد رفیقش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کولش: «محکم بگیر حاجی!»
و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
توی کلیپ زنی بیصدا حرف میزند. گوشی بلوتوثی را توی کیف گم کردهام و صدای موبایل را گذاشتهام روی صفر! عوضش دو مردِ پشت سر دارند از سفرهای خارجهاشان میگویند و اینکه این روزها ترکیه شده یزد و برای عشق و حال باید رفت تایلند!
تا کرمان هنوز راه داریم. زنِ توی کلیپ چیزی شنیده که اشکش را سرازیر کرده روی صورتش. نمی دانم از شوقِ پیدا شدن گمشدهای گریه میکند یا خبر شهادتِ عزیزی!
این وسط اسمِ آشنایِ کرمان به گوشم میخورد و حواسم باز برمیگردد به دو تا آقای صندلی پشت سر. کلیپِ گوشیام رسیده به آخرهایش که یکیشان میگوید:
_ «هر اتفاقی توی دنیا افتاد، هر بلایی توی ایران به سرمون اومد یادت باشه اسرائیل همیشه دوست ما بوده و هست»
نفر دوم توی سکوتِ ابهام است یا اعتراض، نمی دانم؛ همان اولی ادامه میدهد:
_ «نبین این نظامیهای ما ترور میشن، میگن کار اسرائیله. اینا مهرههای سوختهان خود نظام مجبوره ترتیبشون رو بده!»
گوشی اولی زنگ میخورد این وسط و صدای خوانندهای آن ور آبی میریزد توی ماشین. تماس اما قطع میشود و این بار آقای تحلیلگر میرود سمت خدمتی که رپرهای ایرانی در راستای آگاهی مردم کردهاند!
باز توی کیفِ همراهم دنبال هدفون میگردم. پیدایش نیست. عقبیها رفتهاند سراغ بحثِ گرفتن اسنپ یا آژانس. اتوبوس میایستد. دو تا مرد پیاده میشوند در حالی که کارشان به فحش و فحشکاری کشیده!
✍️ #مریم_شکیبا
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ روز سیزدهم دیماه...
اینجا عمود سیزدهِ گلزار شهدای کرمان است و محل انفجار تروریستی...
و رد و آثار ترکشها و قطراتِ خون مردم بیگناه بر این عمود مشخص است...
✍️ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 اینجا کسی ضربالمثل بلد نیست...
◾️ میخواستیم برویم جلسه قرآن. بچه بودم و مادرم هرجا میرفت پر چادرش توی دستم بود. پشت در اتاق پناه گرفتم برای تعویض لباس. چیزی دیدم که زبانم بند آمد.
دختر جیغجیغویی که از ترس یک سوسک حمامی کلی سروصدا میکرد و کولیبازی در میآورد، حالا صدای ریزی ازش شنیده میشد، که میگفت: «توی لباسم عقربه.»
اولش باورشان نشد.
از آن روز تا مدتها هر لباسی را سه بار وارونهمیکردم تا خیالم راحت شود. شبها قبل از خواب پتویم را میتکاندم و پشت و رویش را دید میزدم که چیزی نباشد.
این ماجرا در مورد جیب کیف و زیپ جامدادی هم صدق میکرد.
کسی توی خانواده اذیتم نمیکرد بهخاطر این وسواس. بهم حق میدادند و همانجا بود که ضربالمثل «مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد» را یاد گرفتم.
اما اینجا کسی انگار ضربالمثل یاد بچهاش نمیدهد. مردم جمع شدهاند همان نقطهای که دیروز انفجار شده و این از آسفالتهای زخمی و ترکخورده کاملا مشهود است.
لابه لای این درختها، سطل زباله، صندلیها و حتی موکب.ها میتواند ریسمان سیاه و سفیدی باشد که مردم از چند فرسخیاش هم بگریزند.
اینجا کسی ضربالمثل بلد نیست...
#کرمان
#یک_روز_بعد_از_انفجار
✍ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 جانمان را جا گذاشتیم!
🔶 هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن میتواند اتفاقی بیفتد و ارگانهای این بدن سست را به هم بریزد.
🔶 مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیمبندی نیروها روی دوشم بود. طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار میگرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیکتر، تعداد نیروها بیشتر.
🔶 تا ظهر همهچیز خوب پیش میرفت. خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳. نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همانجا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد.
🔶 هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازهها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانیاش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمیداد.
🔶 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود. کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش میکردیم، خواهر مجروحش را هم. این یک قول بود، یک پیمان. اگر امدادگری مجروح میشد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه...
✍️ #محمد_حیدری
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 انگار از جنگ برگشتهاند…
💠 آمدهام بیمارستان. اما نه مثل همیشه. همیشه عین یک ماشین کوکی تا رسیدهام نگهبانی پیچیدهام چپ. یک راهرو را رفتهام تا ته و بعد انگشت سبابه را گذاشتهام روی سنسور و در آیسییو کلشکلشکنان باز شده.
💠 امشب آمدهام بیمارستان اما نه خاتمالانبیاء ابرکوه؛ آمدهام بیمارستان باهنر کرمان!
راه گم کردهام. خطهای سبز و قرمز و نارنجی گیجم کردهاند. قدم به قدم نگهبان میپرسد خانم کجا؟
انگار ایستادهام پشت گیتهای مرزی. میخواهم با لباس شخصی بزنم توی دل جایی که دیروز آمادهباش زدهاند برای پرستارها. بیخیال روپوشی که توی کیفم مچاله شده است میشوم.
💠 یک خانم با مانتو مشکی ایستاده تا انگشت سبابهاش را بگذارد روی سنسور. رو به دوستش میگوید: «وای چه روزی بود دیروز. باورت میشه با همین مانتو دوییدم تو اورژانس. روپوشم موند تو کمد. خون ریخت گوشه لباسم. توی خونه جدا از تصاویری که توی ذهنم چرخ میخورد یه تصویر فیزیکی هم داشتم که نگذاره شب یه دقیقه چشم روی هم بذارم.»
💠 من آمدهام بیمارستان باهنر کرمان. تازه شروع شیفت شب است اما چشمهای پرستاران اینجا چیز دیگری میگوید. انگار از جنگ برگشتهاند…
✍️ #مریم_شکیبا
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ ایستادهام روبروی تریاژ؛ تریاژ بیمارستان خودمان نه! آنجا فوق فوقش سه تا مریض همزمان بیاید و پرستار اگر کمی دستوپادار باشد سریع میداند کی را کجا بخواباند.
▪️ دستهای پرستار تریاژ اینجا شده شبیه دستهای یک پیکورزنِ بالفطره. هنوز میلرزد. هنوز حس میکند ساعت ۳و بیستدقیقهی شیفت عصر دیروز است. باورش نمیشود توی یک ساعت گذشته فقط یک زن و شوهر تنها آمدهاند جلویش ایستادهاند. باورش نمیشود دارد توی آرامش میپرسد «خانم گفتی اسمت چی بود؟» هنوز دارد توی ذهنش یک آنژیوکت صورتی فرو میکند توی رگِ مجهولالهویه۳. آدمهای توی ذهنش همه بینامند.
▪️ گمنامهایی که داستانهای پشت سرشان مانده زیر پل. کافِ فشار را از دست خانم باز میکند. صدای باز شدن چسب فشارسنج پرتش میکند به فاجعه. رو به همکارش میگوید:« آقای رحیمی! داشتی زیپ کاور اون پسربچه رو میکشیدی هیچ نشونهای نداشت؟»
▪️ از توی گوشی آقای رحیمی دارد صدای بلند انفجار میآید. بدون اینکه سربلند کند میگوید:«احتمالا همون امیرعلی افضلیپوره دیگه»
✍ #مریم_شکیبا
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ علامت سوال را دوست ندارم!
وقتی مینشیند جلو یک سوال سخت و بدترْ وقتی جا خوش میکند توی چشم آدم ها.
▪️ اینجا توی مردمک چشم همه یک علامت سوال هم هست. حتی آنهایی که نگاهم نمیکنند...
اینکه «تو کی هستی؟ وقتی سُر و مُر و گنده ای، اینجا آمدنت برای چیست؟»
بعضی ها سوالاتشان سخت تر است: «این چه بلایی بود که سرمان آمد؟ چرا این طور شد؟»
▪️ برای همه این ابهامات دنبال جوابم، که میزند توی دندهام: « اصلا ولش کن» رسیده ایم به اورژانس حاد. از وضعیت بد مریض، رفیق پرستارم دارد پا پس میکشد. از همان فاصله به تخت شماره ۳ نگاه میکنم. مریض زیر بانداژ و آتل پیدا نیست. پیچ هرز یک قوطی توی دلم باز میشود و تمامی ندارد...
▪️ دوسهتا پرستار دوره اش کردهاند. کمی نزدیک تر میشوم. ظاهرا پسر جوانی است. مطمئن نیستم از حادثه دیروز است یا چیز دیگر...نمیتوانم توی صورت اطرافیانش نگاه کنم. نکند علامت سوال هایشان، سنگقلابم کنند.
▪️ زیر گوشم میگوید دلم بند دخترک هست، همان که قرار است چشمش را تخلیه کنند.
پیچ هرز، حالم را بد میکند...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
#بیمارستان_باهنر_کرمان
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
_ تورات و انجیل و تلمود را توی شانزده هفده سالگی خواندهام. شک کرده بودم اصلا خدایی هست؟ هنوز هم به بعضی چیزها شک دارم. دل خوشی هم ازشان ندارم. "ازشان" را کامل میشناسم.
این را که میگوید، به سمت دیگر اورژانس چشم میدوزد، با یک مکث طولانی. موهای پرپشت و بلندش از سمت چپ سرش موج برداشتهاند تا طرف دیگر، زیاد منظم نیستند.
دوباره میچرخد سمت ما!
_ ولی این کار، کار انسان نیست. کاری به دین ندارم. کلا یک تفاوت داریم با حیوان، آن هم شعور است. کسی که این کار را میکند لایق واژه انسان نیست. من پرستارم، دیدن صحنههای وحشتناک جزءِ سناریوی کارم هست. اما دیروز، اولینباری بود که از خون بدم آمد!
✍ #مهدیه_مهدی_پور
#بیمارستان_باهنر_کرمان
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
رسیدهام به اتاق تکتختهی جراحی روبروی استیشن. از داخلش صدای ششهفت نفر میآید. میپیچم توی اتاق. پسری با گان جراحی خوابیده روی تخت. لبهای خشک و چهرهی رنگپریدهاش داد میزند که NPO است. گوشی سامسونگِ کاور دورطلاییاش را بین انگشت سبابه و شست گرفته و میکوبد روی تخت. شبیه وقتهایی که عصبی هستیم و سر وسایلمان خالی میکنیم. صورت صاف و یکدستی دارد. نه که سهتیغه کرده باشد. هنوز اصلا پشت لبش سبز نشده. با هر نفس کشیدن خونابه توی لولهی قفسهی سینهاش بالا پایین میرود. شانهاش ترکش خورده. بیحوصله است و کمی شاکی.
میگوید: «انفجار شد. بیهوش شدم. به هوش که اومدم دیدم دارن مرا میذارن توی یه اتوبوس. خون بالا میآوردم. دوبار مرا سوار و پیاده کردند. نای شکایت نداشتم.»
مادرش انگار که چیزی توی ذهنش تقّی صدا کرده باشد میزند زیر گریه:
_ «خانم من از توی گوشی بچهمو دیدم. افتاده بود کف آسفالت. دورش رو خون گرفته بود. تا بفهمم کجا بردنش، تا پیداش کنم خودم ده بار مُردم. بچهمو به جای آمبولانس با اتوبوس آوردن. بچهم عضو بسیجه. چهارساله که با دوستاش میره موکب میزنه. دیروز دوتا از دوستای همبازیش، توی موکب بودن که شهید شدن.»
پسرک انگار که به غرورش برخورده باشد به دورترین نقطهی اتاق خیره میشود و با ضربههای شدیدترِ گوشی روی تخت، خودش را خالی میکند.
✍️ #مریم_شکیبا
#کربلای_کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔻 رشته استوریهایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
#کربلای_کرمان
#قسمت_اول
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir