خصوصیاتی داشت بماند. این قصر اتاق های زیادی داشت وای در وسط این اتاق ها تالار بزرگی بود که صد ها مبل مخملی نرم در اطرافش گذاشته بودند.من و او در گوشه‌ای از این تالار،پهلوی یکدیگر نشستیم.او حس کرد که من مهبوت این باغ و این قصر شده‌ام و ممکن است به سخنانش گوش ندهم.لذا به من گفت:اگر میتوانی شش دنگ حواست را به من بدهی قضیه را شروع کنم. گفتم:بسیار خب.لذا با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهن سپردم و وقتی بیدار شدم آنها را نوشتم و اینک تحویل شما می‌دهم. او گفت:اولا به شما بگوییم که راحت ترین مرگ ها برای کسانی است که دلبستگی به دنیا ندارند و وجود خود را پاک کرده است.مرگ،ناگهانی است.من وقتی تصادف کردم متوجه نشدم که مرده‌ام.نمی‌دانم همان لحظه که تصادف کردم یا بعد از تصادف(چون به قدری سریع بود که این موضوع را متوجه نشدم)یکباره دیدم جوان خوش قیافه‌ای دست مرا گرفت و به طرفی برد.به او سلام کردم؛او با تبسم و خوشحالی جواب داد و گفت:نترس من به تو از هر کسی مهربانترم،زیرا تو دوست دوستان و دوست ارباب من هستي. با تعجب گفتم:دوستان و ارباب شما چه کسانی هستند؟ گفت:من خدمتگزار خاندان پیامبر اسلامم و دوستان من همان ها هستند،من امده‌ام شما را به خدمت آنها ببرم،آنها به من گفتند‌ شما می‌آیید و من از طرف آن ها به استقبال شما آمدم. گفتم:اسم شما چیست؟ گفت:من ملک الموت هستم. من به او گفتم:در دنیا شما را طور دیگری معرفی کرده‌اند؛میگفتند:شما با مردم خیلی با خشونت و تندی رفتار میکنید ولی من حالا از شما این همه مهربانی و محبت می‌بینم؟