#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت132
در طی راه از ایشان پرسیدم:شما بی هوش بودی،چه شد که یکدفعه از جا پریدی؟
جواب نمیداد.قسمش دادم.گفتم:به من بگید چی شده؟ نگاهی به چهره من انداخت و گفت:بهت میگم،به شرطی که تا زندهام به کسی حرفی نزنی.بعد ادامه داد:وقتی توی اتاق خوابیده بودم، یکباره دیدم خانم فاطمه زهرا(علیهالسلام)آمدند داخل اتاق!
به من فرمودند:چیه؟!چرا خوابیدی؟
گفتم:سرم مجروح شده،نمیتونم ادامه بدهم.
حضرت زهرا(عليهالسلام)دستی به سر من کشیدند و فرمودند:بلند شو،بلند شو،چیزی نیست.برو به کارهایت برس!
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیرو ها گفت:من تا حالا شکی نداشتم که در این جنگ ما بر حق هستیم،ولی امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.
حاج احمد کاظمی و جمعی از نیرو های سپاه در سال ۱۳۸۴ در جریان ماموریت نظامی به شهادت رسیدند.¹
1_برگرفته از کتاب مهرمادر،داستان دهم
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت133
ازمیانتجربهها
در این قسمت،به بخشی از تجربه های افراد غربی که در آن درس هایی آموزنده برای ما نهفته است میپردازیم.البته ما فقط نقل کرده و هیچکدام از این مطالب را تایید تا تکذیب نمیکنیم.این افراد بیانات مختلفی در زمینه های مختلف دارند که ما فقط به بخشی از مطالب کتاب هایشان میپردازیم:
دنیون برینکلی هستم.تجربه کنندهی مرگ. من آدمی بودم که مردم از ترس اذیت های من،مسیرشان رو تغیر میدادند تا با من برخورد نکنند!من برای این که هیکل درشت داشته باشم ورزش میکردم.تا اینکه به نیروی دریایی ارتش آمریکا ملحق شدم.
به اعتقاد من غیر انسانی ترین کاری که ما انجام دادیم،این بود که برای چیز های بیارزش جنگ میکردیم.جنگ هایی که هیچ چیز جز نابودی و قتل عام مردم در پی نداشت.ما وارد جنگ هایی شدیم که اصلا ربطی به ما نداشت.
با این اوصاف من آدمی نبودم که بتوانم واقعیت را تشخیصبدم.
همیشه دوست داشتم یه قلدر گردن کلفت باشم و بر آدم ها سلطه داشته باشم.
من هیچ وقت آدم مهربانی نبودم.دوستانم از من کلی کتک خورده بودند.من در تمام زندگیم اینطور بودم.
اما یک روز من داشتم با تلفن صحبت میکردم که خدا مرا صدا کرد!!
تنها چیز بیارزشی که دیدم جسمخودم بود!
روز ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۵ در ایالت کارولینای جنوبی،در حالی که در منزل با تلفن صحبت میکردم دچار صاعقه و ایست قلبی شدم.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت134
در واقع ۲۸ دقیقه مردم و از جسم خارج شدم و در نزدیکی سقف شناور بودم بعد متوجه منبع نوری زیبا و درخشان شدم.این منبع نور به دورن من نفوذ کرد!
او یک موجود خیره کننده و فوقالعاده زیبا بود.وجودی پر از سرزندگی و حیات.به محض این که این موجود به من نزدیک شد تمام احساساتم از دوران کودکی تا زمانی که مرده بودم دوباره زنده شد.حتی فکر هایی که از سرم گذشته بود را به وضوح میدیدم!
اکنون که در آغوش نور بودم و زندگیم را مرور میکردم تمام کتک کاری های خودم را می دیدم.اما با یک تفاوت!
این بار من بودم که کتک میخوردم! غصه و درد و تحقیر که بر دیگران تحمیل کرده بودم را حالا خودم احساس میکردم!
به راستی از اعمالم پشیمان شده بودم.من دیدم،حتی افرادی که حیوانات را میزنند و با خشونت رفتار می کنند،در بررسی زندگی،درد و رنج حیوان را احساس میکنند!
به عنوان مثال دیدم که در مدرسه،یکی از هم کلاسی هایم مشکل جسمی داشت.من او را مسخره میکردم و سر به سرش میگذاشتم.ان وقت ها فکر میکردم بامزه هستم. ولی اینجا من از درون بدن او باید درد مسخره شدن و تحقیر او را حس میکردم!
خیلی سخت بود.
من دوباره دعوا های دوران جوانیم را دیدم. ولی اینبار از دید افرادی که در مقابل من بودند!
من درد و عذاب آن ها را در وجود خودم احساس میکردم
من رنجشی که با رفتار زشت خودم،در پدر و مادرم بوجود آوردم را دیدم و حس کردم.در حالی که در آن ایام از این یاغی بودنم احساس غرور میکردم.
در تجربه نزدیک به مرگ،وقتی کسی را ازردهام دردناک ترین قسمت مرور زندگی است.
#ادامهدارد...`
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت135
در جریان مرور زندگیم به سال های خدمتم در ارتش رسیدم.
دوران جنگ ویتنام بود.خودم را در جنگل های مرطوب جنوب شرقی آسیا در حال جنگ دیدم.من وحشت تمام افرادی که باعث مرگشان شده بودم را عمیقا حس میکردم.همچنین رنج و اندوه خانوادهی قربانیان را پس از شنیدن خبر در گذشت عزیزانشان در عمق وجودم احساس میکردم.حتی احساس میکردم نبودشان چه تاثیری بر نسل های بعدی دارد.
من بعد ها وظیفه انتقال تسلیحات به افراد و کشور های دوست ایالات متحده رو بر عهده گرفتم.من دیدم که این کار به همین سادگی نبود.با آن سلاح ها به همهجا کشیده شدم و دیدم که چگونه از آن ها برای کشتن افراد بیگناه استفاده شد!
من شاهد شئون کودکانی بودم که پدارنشون با تفگهایی که من توزیع کردم کشته شدند.و این ها بزرگترین عذاب و شرمندگی برایم بود.وقتی مرور زندگیم به پایان رسید شرمنده بودم.زیرا هیچ محبتی در دنیا به افراد نیازمند نداشتم.زندگیم فقط برای خودم بوده و برای همنو عالم ذرهای ارزش قائل نبودم.
اعتراف میکنم که درد به حدی شدید و طاقت فرسا بود که آرزوی مرگ میکردم.اما خدا خواست من برگردم و جبران کنم.من پس از مدت ها درمان شدم.توبه کردم و هفده سال است که داوطلبانه مدد کار اجتماعی شدم تا به دیگران خدمت کنم.شاید خدا مرا ببخشد.
**
در سال ۱۹۴۳ شخصی به نام جرج ریچی بر اثر بیماری در جوانی و در آغاز رشته پزشکی در گذشت.
او تجربه زیبایی داشت که در کتاب خود به نام بازگشت از فردا¹ آن را منتشر کرد.
۱_او در سال ۲۰۰۷ درگذشت
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت136
روح او ابتدا سرگردان بوده اما به سراغ جنازهاش در بیمارستان میاید.انگشتری که به دست داشت کمک کرد که مطمئن شود این بدن خودش است.ریچی متوجه میشود که مرده است!
در همان موقع نوری در اتاق پدیدار شد.او می گوید:هیچ چشم زمینی نمیتواند این همه نور را تحمل کند.وجود نورانی بسیار با محبت بود و زندگی ریچی را از ابتدا به او نشان میدهد. او میگوید:جزئیات زندگی من در این ۲۰ سال به من نشان داده شد.
در هر صحنهای که به من نشان داده میشد یک سوال ضمنی وجود داشت:با زندگی خود چه کردی؟
چقدر در زندگی خود به دیگران محبت کردی؟ آیا دیگران را خالصانه دوست داشتنی آنگونه که من اکنون تو را دوست دارم؟
من دیدم که تقریبا تمام فعالیت های زندگی من حول خود من میچرخید.در تمام کار ها خودخواه بودم.از همه چیز نفع مادی برای خود میخواستم.حتی دیدم که عبادت من هم برایم به صورت یک عادت بود.بدتر از ان، حس خودپسندی بود که به خاطر آن داشتم.من با خودم میگفتم:من از همه بهترم.حتی خیلی ها...
فرشته از من سوالاتی پرسید.من در پاسخ به این سوال که به دیگران چقدر محبت کردی،به انتخاب رشته پزشکی و اینکه چطور توسط آن به مردم کمک خواهم کرد اشاره کردم.
ولی در مرور زندگیام،او نیت مرا از پزشکی نشان داد!
در کنار صحنه های کلاس دانشگاه،ماشین مدل بالا و هواپیمای خصوصی و بقیه افکار و نیت هایم که می خواستم با پزشکی به آن برسم به من نشان داد.
آن ها هم مانند اعمالم کاملا علنی بود.
من از این سوال های فرشته عصبانی شدم.فکر کردم که من عمری نکردم که فرصت برای انجام کاری داشته باشم؟!جواب این
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت137
جواب این فکر من با مهربانی زیادی پاسخ داده شد:مرگ در هر سن و سالی میتواند فرا برسد.
وجود نورانی،با تمام خطاها و کاستی هایم،هنوز هم به من محبت داشت.من متوجه شدم که او هرگز من را مورد قضاوت قرار نداده،بلکه این خود من بودم که قاضی خودم بودم،در حالی که او به سادگی مرا به هر شکل که بودم دوست داشت.
با وجود نورانی شروع به حرکت کردیم.من این پدیده را مکرر مشاهده کردم؛ارواحی که هنوز متوجه مرگ خود نبودند یا آن را قبول نمیکردند.
آنها در زمان زندگی آنقدر سرگرم دنیا بودند که هنوز هم نمیتوانستند از آن جدا شوند.
این صحنه برای من ناراحت کننده بود.من دیدم مرد جوانی در یک خانه،پیرمردی را اتاق به اتاق دنبال میکرد و می گفت:متاسفم پدر نمیدانستم این کارم با شما و مادر چه خواهد کرد،نفهم بودم ببخشید...
با اینکه من صدای او را میشنیدم خیلی واضح بود که پیرمرد آن را نمیشنود و او را نمیبيند . پیرمرد یک سینی را به اتاقی برد که پیرزنی در آنجا دراز کشیده بود.مرد جوان مرتب می گفت:متاسفم پدر...متاسفممادر...مرا ببخشید...او داعم آنجا بود و طلب بخشش میکرد.جای دیگر یک زن از مردی مسن تر خواهش میکرد:من را ببخش.اشتباه کردم...
وجود نورانی یا همان فرشته به من گفت:این ها کسانی هستند که خودکشی کردند.اکنون به تمامی عواقب خودکشی خود غل و زنجیر شدهاند.
سپس به جایی رفتیم که هنوز روی زمین بود،ولی در آنجا تنها چیزی که دیدم فقط ارواح بسیار خشمگین بودند که در جنگ و دعوای داعم با یکدیگر به سر میبردند!
#ادامهدارد
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت139
به کارهایش برای گروه نوجوان و کمک هایی که به آن ها کرده بود افتخار میکرد.او همچنین در چندین کلیسا به عنوان کشیش خدمت نموده و در محافل و کشور های مختلف دنیا درباره ی تجربهی خود سخن گفت.
**
۹اکتبر ۱۹۸۵ رانل والاس و همسرش در حالی که سعی داشتند با هواپیمای شخصی خود از میان یک طوفان عبور کنند،به یک کوه برخورد کردند.هواپیمای آن ها آتش گرفته و رانل به شدت سوخته و مجروح شد.او با وجود جراحات،مجبور شد برای یافتن کمک ار کوهستان پایین بیاید.وای پس از ۶ ساعت تلاش،توان مقاومت برای زنده ماندن را از دست داد.او خاطره خود را اینگونه نقل میکند:
در ان لحظه من با سرعتی باور نکردنی شروع به پرواز در یک حفرهی طولانی و تنگ کردم.ناگهان صحنه هایی جلوی من پدیدار شدند که تنها تصویر نبود.بلکه هر یک احساس،اندیشه و ادراکی کامل بودند.انها صحنه های زندگی من بودند که با سرعت زیادی جلوی من قرار میگرفت.من تنها هر یک را میفهمیدم،بلکه هر عمل و اتفاق را دوباره تجربه میکردم.برای اولین بار نیت و علت هر رفتارم و اثری که روی دیگران گذاشته را عمیقا درک میکردم. کلمهی کامل نمیتواند حق مطلب را در مورد عمق تجربه ی مرور زندگیام ادا کند.اگاهیای که در موردخودم کسب میکردم را نمیتوان در تمام کتاب های دنیا گنجاند.
من در ادامه با نگرانی انتظار فرا رسیدن صحنه هایی از زندگیام را داشتم که از دیدن آن ها بیم داشتم.ولی بسیاری از آنها هیچ وقت در جلوی من ظاهر نشدند و من فهمیدم که به این علت است که من
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت140
در دنیا اشتباه بودن آن ها فهمیده و به تعبیری دیگر آن ها را انجام ندادم و از آن کار ها توبه کردم.من خودم را دیدم که در آن کار ها خالصانه از خدا خواسته بودم که مرا ببخشد و او نیز بخشیده بود.من از مهربانی خدا به شگفت آمدم که چگونه بسیاری از اشتباهات من را به سادگی بخشیده و پاک نموده.
ولی در مقابل،صحنه هایی را دیدم که انتظار آن ها را نداشتم و اصلا آن کار ها را بد نمیدانستم.چیز هایی که به همان اندازه بد بودند و من آن ها را با جزئیات کامل میدیدم و شرمنده میشدم.دیدم که چگونه در زندگیام بسیاری را رنجانده و به آنها آسیب زدم،یا در انجام مسئولیت هایم در قبال آنها کوتاهی کردم تا جایی که اشتباه من در زندگی آن ها اثر منفی گذاشته بود.کسانی که به من نیاز داشته یا به نوعی به من وابسته بودند و من به بهانه ی این که سرم شلوغ است یا این مشکل،مشکل من نیست یا با بیاهمیتی و تنبلی از کنار آن رد شده بودم.بیخیالی های من،درد هایی حقیقی در دیگران ایجاد کرده بود که من از آن ها کاملا بیخبر بودم.
یکی از دوستانم را دیدم که در زندگیاش به خاطر من ضربهی بزرگی دیده بود.دیدم که من یکی از افراد مهمی بودم که برای کمک و راهنماییاش به زندگی او فرستاده شده بود.ولی بجای کمک به او،من با اشتباهات متعدد و خودخواهی هایم در نهایت بر روی زندگی او اثر منفی گذاشتم و باعث شدم که او به سمت تصمیماتی اشتباه و رنجی بیشتر هدایت شود.من بدون اهمیت دادن به نتایج اعمالم،زندگی خودم را خراب کرده بودم و همچنین به او نیز آسیب زده بودم.من تا آن موقع نمیدانستم که بی تفاوتی نسبت به مسئولیتی که در برابر دیگران داریم چنین گناه بزرگی است.
بعد از آن پیرزنی را دیدم که تنها زندگی میکرد.از من خواسته بود که گاهی به او سری بزنم و ببینم که آیا چیزی احتیاج دارد.
#ادامهدارد..
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت141
من آن زن را بخوبی میشناختم ولی برای اینکه او پر از احساسات منفی بود،هیچ وقت به دیدن او نرفتم زیرا فکر میکردم نمیتوانم اثر منفی او را رو احساسم تحمل کنم.ولی اکنون میدیدم که این فرصت و موقعیت برای کمک به او از عالمی بالاتر ترتیب داده شده بود و من دقیقا همان کسی بودم که آن زن در زندگیاش در آن موقع نیاز داشت.اکنون من افسردگی و تنهایی این زن را حس میکردم و میدانستم که من مقصر بودم.من در انجام ماموریتی خاص که به مرور زمان باعث قوی تر شدن و رشد من و او میشد کوتاهی کردم.
من دیدم که حتی هم اکنون نیز این زن در تنهایی و افسردگی زندگی سختی را میگذراند و دیگر برای برگشتن و کمک به او،از دست من هیج کاری ساخته نبود.
من همچنین کار های خوبی را که کرده بودم دوباره تجربه کردم،ولی آن ها کمتر و کوچکتر از آن بودند که من تصور میکردم بیشتر کار هایم که فکر میکردم بزرگ بودند،در حقیقت بیاهمیت بودند.
اگر خدمت یا کمکی به دیگران کرده بودم،انتظار منفعت دنیایی برای خود داشتم،حتی این نفع به سادگی ارضاء غرورم باشد.
ولی برخی دیگر بودند که محبت های کوچک و ساده ی من،مانند یک لبخند یا سخنی کوتاه یا رفتاری گرم،به آن ها کمک کرده بود.من دیدم که چگونه عمل کوچک و ساده ی من آن ها را کمی خوشحال و مهربان تر کرده و باعث تغیر رفتار آن ها شده بود.
دیدم که با بعضی از این کار های بظاهر پیش پا افتاده،موجی از خوبی و مهر و امید را منتشر کردهام. ولی من از اینکه چقدر خوبی هایم کم بودند متاسف بودم.
وقتی مرور زندگی ام به پایان رسید من افسرده بودم.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت143
شکلی مانند یک تونل به خود گرفت و من با سرعتی بسیار زیاد که مرتب نیز رو به افزایش بود در آن به حرکت در انده و به طرف نور رفتم.من به طور غریزی مجذوب نور بودم. بانزدیک شدن من نور درخشندگی نیز بیشتر میشد.بسیار درخشنده تر از خورشید.میدانستم که فقط چشم معنوی هستند که توان به نظر او را دارند.
وقتی به نور نزدیک شدم متوجه مردی شدم که در نور ایستاده بود و تمام اطراف او پر از تشعشع نور بود.نور در نزدیک او رنگ طلایی داشت و مانند هالهای در اطراف من بود.من احساس کردم که به درون او قدم نهادم و انفجاری از عشق را درونم احساس کردم.این خالص ترین عشقی بود که هرگز حس نکرده بودم.من به سمت او رفته و چندین بار تکرار کردم:بالاخره به وطنم بازگشتم.
من روح عظیم او را حس کردم و میدانستم که همیشه جزئی از او بودم.میدانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آن ها اهمیتی نداشت.
در تمام زندگی ام از او ترسیده بودم ولی اکنون میدیدم که او نزدیک ترین دوست من بوده است.من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شدم به من گفت:مرگ تو زودتر از موعود بوده،هنوز زمان تو فرا نرسیده.
هرگز هیچ کلامی درون من اینگونه نفوذ نکرده بود.تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمیدیدم من فقط در مسیر زندگی میرفتم و دنبال عشق و خوبی میگشتم،ولی هرگزنمیدانستم که آیا کار هایم خوب یا بد هستند.
حال سخن او به من احساس رسالت و هدف میداد.نمیدانستم این رسالت چیست.ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست.موعد بازگشت من وقتی بود که ماموریت خود را روی زمین به اتمام رسانده باشم.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت144
ولی هنوز آن موعد فرا نرسیده بود.ولی با این حال روح من،با بازگشتم به دنیا مخالفت کرد.
به او گفتم:نه هرگز نمیتوانم تو را ترک کنم.او مرا درک میکرد و از عشق و پذیرش او نسبت به منذرهای کاسته نشد.سیل افکار در من جاری شدند.ایا او مسیح است؟آیا او خداست که در زندگی همیشه از او میترسیدم؟اگر اینگونه است که او اصلا آن گونه نیست که تصور میکردم او پر از عشق و عطوفت است...
سوالات زیادی در ذهنم نقش بستند که میخواستم جواب آنها را بدانم.نور شروع به نفوذ در ذهن من کرد و سوالات من حتی قبل از آنکه آن را کامل کرده باشم جواب داده میشد.
به تدریج که اعتماد من افزایش مییافت و درون خود را بیشتر به نور میگشودم،سوالات با سرعت بیشتری که برایم غیر ممکن به نظر میرسید در من شکل میگرفتند و سریع به طور مطلق و کامل جواب داده میشدند.من مرگ را به کلی متفاوت با آنچه تصور کرده و فهمیده بودم یافتم.قبر تنها برای بدن ماست و هیچگاه روح ما در آن جایی ندارد.چیز هایی که از زمان های بسیار قبل از آمدنم به زمین میدانستم به تدریج باز میگشتند.چیز هایی که به عمد با پرده ای از فراموشی و از بدو تولد از من پوشانده شده بودند.من میتوانستم دریایی از دانش و حکمت را در لحظهای جذب کنم.به محض اینکه جواب سوالی را میفهمیدم،سوالات بیشتری در ذهن من شکل میگرفت،که هر کدام متقابلا بر روی بقیه بنا شده بود.
گویی تمام حقایق عالم ذاتا بهم متصلاند.
دانش در عمق من رخنه میکرد و به یکمعنا با من یکی میشد.من میخواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم.نمیتوانستم بفهمم چگونه کسی میتواند زندگی بهشتی و لبریز از عشق و زیبایی
را به میل خود رها کرده و به زمین بیاید،در جواب،
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت145
آفرینش زمینبه یاد من اورده و صحنه های آن برای من نمایش داده شدند...خدا به تمام ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود.هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آمده سازی آن نقشی داشت،از جمله قوانین زندگی و مرگ،محدودیت های جسم،و انرژی های معنوی که میتوانیم از آن ها بر روی زمین بهره ببریم.
هر چیزی قبل از اینکه به صورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است،حتی ستاره ها،سیارات،حیوانات،کوهها،گیاهان،و همه و همه.
به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی از عکس است.زمینی که ما در این دنیا میبینیم تنها سایهای از زیبایی و شکوه معنوی آن است.ولی با این وجود این دقیقا همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم.بسیاری از خلاقیت ها و اختراعات و اکتشافات انسان ها روی زمین،نتیجه الهام های آسمانی هستند.من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات،ما نیاز به امداد از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.
من دیدم که ما،قبل از آمدن به دنیا ماموریت خود را روی زمین میدانیم و حتی خودمان آن را انتخاب میکنیم.چیز هایی که در طول زندگی سر راه ما قرار میگیرند.بسیار مرتبط به ماموریت ما هستند.از دریچه ی علم الهی میدانیم که چه امتحانات و سختی هایی سر راه ما خواهد بود و ما خود را برای آن آماده کرده و به دنیا امدهایم.ما با اطرافیان و خانواده و دوستان مرتبط شدهایم تا آن ها ما را برای انجام مأموریت همراهی کنند(و ما نیز در مقابل به ماموریت آنها کمک کنیم.)تمام ما داوطلبانه و با اشتیاق به
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت146
یادگیری و پیشرفت به دنیا میآییم.ما اختیار داریم تا آن گونه که میخواهیم روی زمین عمل کنیم و انتخاب های ما جریان زندگی ما را معین میکند و ما میتوانیم در هر زمان که بخواهیم جریان زندگی خود را تغییر دهیم فهمیدن و درک این مطالب برای من بسیار مهم و حیاتی بود.خداوند در زندگی ما دخالتی نمیکند مگر اینکه ما از او بخواهیم.ولی اگر آن را طلب کنیم،او که آگاهی مطلق است به ما کمک خواهد کرد که تا شاید به خواسته های به حق خود برسیم.
تمامی ما ارواح شکر گذار بودیم که خداوند به ما این اجازه را داده که آزادانه انتخاب کنیم و از قدرتی که این آزادی به همرا دارد استفاده کنیم.
با این آزادی هر کدام ما میتوانیم لذتی عمیق و حقیقی و یا آنچه برای ما درد و اندوه به دنبال خواهد داشت را انتخاب کنیم...من فهمیدم که گناه در طبیعت و فطرت ما نیست و گر چه از لحاظ تکامل روحی،هر کدام از ما در درجهی مختلفی هستیم،به خاطر طبیعت الهی و روحانی مان همهی ما اشتیاق به خوب بودن داریم.ولی وجود خاکی ما همواره در تضاد با روح ماست.گرچه روح ما پر از نور و حقیقت و عشق است،اما باید دائما در مبارزه با آروز های پست و پایین ما باشد و این باعث قوی شدن وجود ماست.انانی که به درستی روح خود را پرورش دادند به توازن کاملی بین روح و جسم رسیدند.توازنی که به انها آرامش برای کمک به دیگران میدهد.
خدا به هر کدام از ما استعداد های مختلفی داده از بعضی کمتر از بعضی بیشتر،بسته به نیازمان.
هر گامی که در دنیای مادی برداریم به هر جایی که برسیم زمانی ارزش دارد که برای خدمت به دیگران باشد.استعداد و توانایی هایی که به ما داده شده برای این است که به دیگران کمک کنیم و روی زندگی آنان تاثیر مثبتی بگذاریم.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت147
و روح ما نيز با کمک به دیگران رشد خواهد کرد.
مهم ترین چیزی که به من نشان داده شد این بود که عشق بالاترین چیز در عالم هستی است.من دیدم که حقیقتا بدون عشق ما هیچ هستیم.ما اینجا هستیم که به یکدیگر کمک کنیم.مراقب و غمخوار یکدیگر باشیم،و یکدیگر را بفهمیم و ببخشیم و به هر انسانی که روی زمین متولد میشود محبت کنیم.این انسان میتواند سیاه سفید یا سرخ یا زرد پوست باشد،چاق یا لاغر یا جذاب یا زشت یا فقیر یا پولدار،ولی ما حق نداریم کسی را بر اساس این چیز ها مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم.همه از سوی خدا هستند.هر قلبی توانایی این را دارد که از عشق و انرژی ابدی ان لبریز باشد.تنها خدا به قلب انسان واقف است و تنها خداست که میتواند آن را مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهد.به من نشان داده شد که حتی کار های پیش پا افتادهای که از روی محبت انجام میدهیم مهم و باارزش هستند و باعث رشد ما خواهند شد.یک لبخند ساده یا کلامی امید بخش یا یک از خودگذشتگی کوچک.
من یاد گرفتم که ما باید حتی به دشمن خود محبت کنیم و خشم،نفرت،حسادت،بدی را دور بریزیم و دیگران را ببخشیم زیرا این چیز ها روح را تخریب میکنند.
به من نشان داده شد که چگونه ما از اینکه خدا آسمان ها و زمین را آفرید خوشحال بودیم و هر کدام از ما ارواحی را که قبل از ما به زمین میآمدند نظاره میکردیم.هر کدام آن ها دردها و خوشی هایی را روی زمین تجربه میکردند که برای رشد روحشان مفید بود...من میدیدم که فرشتگان نیز از موفقیت آنان خوشحال میشدند ک برای آنانی که در انجام ماموریت خود شکست خورده بودند محزون بودند.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت148
با دیدن همهی این چیز ها، کامل بودن الهی را درک میکردم.میدیدم که هر کدام از ما داوطلبانه جایگاه و ماموریت خود را در جهان انتخاب میکردهایم.هر کدام ما بیشتر از آنچه تصور میکنیم از کمک و امداد ماورایی برخورداریم.من میدیدم که عشق بدون قید و شرط الهی،که ورای هر عشق زمینی است،از او به سمت تکتک بندگانش جاری میگردد...
به من نشان دادند که چگونه هر دعا و مناجات از روی زمین،مانند یک شعاع نور به آسمان میرود و فرشتگان با سرعت مشغول پاسخ به این دعاها و استجابت آن ها هستند.
من به یاد دادم که عیسی مسیح نیز آنجا بود،ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما،یکی از مخلوقات خداست و مانند ما،او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال میکند.این بر خلاف آنچه در کلیسا از بچگی یاد گرفتم بود.به ما میگفتند:مسیح و خدا و...همه یکی هستند.
پس از این سیر زیبا در عالم ارواح،در نهایت به من گفته شد که مرگم زود تر از موعود بوده و باید برای اتمام ماموریت به زمین برگردم.
من با اصرار از قبول آن سر باز دادم.ولی برای متقاعد کردن من،ماموریتم روی زمین به من نشان داده شد،با این شرط که این صحنه،بعد از برگشت من به زمین از خاطرم پاک شود بعد از دیدن آن بلافاصله قبول کردم که به زمین برگردم و دیدم که هزاران فرشته برای بدرقه من آمدند...
من چشمان خود را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم.اما مأموریت روی زمین به کلی از ذهنم پاک شده بود!
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت149
سیردربرزخ
ماجرایی که در ادامه میخوانید در کتاب های معتبری که در زمینه برزخ نگارش شده نیز آمده.این داستان با جزئیاتش بسیار تاثیر گذار بوده و منطبق بر آیات و روایات اسلامی است.
جوانی به نام محمد شوشتری که پدر و مادرش در تهران زندگی میکنند،در یک حادثه اتومبیل از دنیا رفت.او جریان عجیب زندگی بعد از مرگش را برای یکی از دوستانش در مدت ده شب،هر شب به گونهای بیان میکند.تمام مطالبش با نظرات علما و با احادیث اسلامی کاملا تطبیق میکند.
دوستش که از مردان معروف علم و دانش این سرزمین است میگوید:روز اولی که او تصادف کرده و من نمیدانستم که او مرده،او را در خواب دیدم که با عجله به طرف من آمد و با خوشحالی گفت:من مردهام،میخواهم جریانات بعد مرگم را هر شب در چند دقیقه برایت بگویم!حاضری به ان ها گوش بدی؟!برایت خیلی آموزنده است.من با تعجب گفتم:بله،بسیار خوب شروع کن.
او گفت:این طوری که نمیشود،بیا باهم به قصر زیبایی که امروز تحویلم دادند برویم آنجا را ببینی و خوردنی ها و نوشیدنی ها را بخوریم،آن وقت برایت میگویم.
با این جمله،دونفری به را افتادیم به درب باغ بزرگی رسیدیم.در باغ از طلا و نقره و جواهرات ساخته شده بود!او با اشاره بدون آنکه دستش را دزار کند در را باز کرد و ما دو نفری وارد باغ شدیم و مستقیم به طرف قصری که وسط باغ بود رفتیم.حالا این باغ چه
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت150
خصوصیاتی داشت بماند.
این قصر اتاق های زیادی داشت وای در وسط این اتاق ها تالار بزرگی بود که صد ها مبل مخملی نرم در اطرافش گذاشته بودند.من و او در گوشهای از این تالار،پهلوی یکدیگر نشستیم.او حس کرد که من مهبوت این باغ و این قصر شدهام و ممکن است به سخنانش گوش ندهم.لذا به من گفت:اگر میتوانی شش دنگ حواست را به من بدهی قضیه را شروع کنم.
گفتم:بسیار خب.لذا با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهن سپردم و وقتی بیدار شدم آنها را نوشتم و اینک تحویل شما میدهم.
او گفت:اولا به شما بگوییم که راحت ترین مرگ ها برای کسانی است که دلبستگی به دنیا ندارند و وجود خود را پاک کرده است.مرگ،ناگهانی است.من وقتی تصادف کردم متوجه نشدم که مردهام.نمیدانم همان لحظه که تصادف کردم یا بعد از تصادف(چون به قدری سریع بود که این موضوع را متوجه نشدم)یکباره دیدم جوان خوش قیافهای دست مرا گرفت و به طرفی برد.به او سلام کردم؛او با تبسم و خوشحالی جواب داد و گفت:نترس من به تو از هر کسی مهربانترم،زیرا تو دوست دوستان و دوست ارباب من هستي.
با تعجب گفتم:دوستان و ارباب شما چه کسانی هستند؟
گفت:من خدمتگزار خاندان پیامبر اسلامم و دوستان من همان ها هستند،من امدهام شما را به خدمت آنها ببرم،آنها به من گفتند شما میآیید و من از طرف آن ها به استقبال شما آمدم.
گفتم:اسم شما چیست؟
گفت:من ملک الموت هستم.
من به او گفتم:در دنیا شما را طور دیگری معرفی کردهاند؛میگفتند:شما با مردم خیلی با خشونت و تندی رفتار میکنید ولی من حالا از شما این همه مهربانی و محبت میبینم؟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت151
ایشان با چشم های بسیار زیبا و درشت و صورت نورانی خودش نگاه محبت آمیزی به من کرد و فرمود:راست میگویند؛گاهی مجبوریم با دشمنان شما و کسانی که خیلی دنیا پرستند قدری خشونت کنیم،وگرنه خداوند متعال در من و گروهی که من در ان ها هستم به هیچ وجه غضب بیجا که از صفات حیوانی است قرار نداده.بلکه ما هم مثل حضرت جبرئیل افتخار خدمتگزاری اهل بیت(علیهالسلام) را داریم و مطیع آن ها هستیم،آن ها هر صفت خوبی که داشته باشند،ما هم باید همان صفت را دارا باشیم.ان ها دارای مهربانی کامل هستند.
در همین صحبت ها بودیم که از خواب پریدم.مطالب فوق را که آقای شوشتری گفته بود همه را یادداشت کردم.چون نمیدانستم که او فوت شده یا نه،سریع از خانه بیرون امدم و همان نیمه شب یکراست به منزل او رفتم.
متاسفانه تازه خبر فوت او به خانوادهاش رسیده بود.انها خیلی ناراحت بودند.فردای آن روز آنچه را که برای من گفته بود،با احادیث اسلامی(بحارالانوار جلد ۶)و سخنان دانشمندان در کتاب های عالم پس از مرگ و کتاب انسان روح است نه جسد و کتاب عالم ماوراء قبر و چند کتاب دیگر مقایسه کردم و دیدم مطالب او کاملا با آن ها تطبیق میکند.
بعد متوجه شدم که رویایم صادقه بوده،زیرا من نمیدانستم او فوت شده و تصادف کرده.لذا تا شب بعد،ساعت شماری میکردم که باز به خواب بروم و او را ببینم تا از برزخ به من اطلاعاتی بدهد.او به من قول داد که تا ده شب این برنامه را ادامه دهد.ساعت ده شب خوابیدم،هنوز به خواب نرفته بودم ولی چشم هایم گرم شده بود.به اصطلاح در حالت خواب و بیداری بودم که دیدم نزد من آمد و گفت:حاضری بقیه جریان را بشنوی؟
گفتم:بیصبرانه منتظرم.گفت:هنوز تو آمادگی نداری که من زودتر بیایم؛تو نمیتوانی مرا در بیداری ببینی،لذا صبر کردم...
#ادامهدارد
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت152
تا به خواب بروی و روحت از قید بدنت رها شود و با من سنخیت پیدا کنی تا بتوانم بیایم،بعد گفت:آن جوان خوش قیافه یعنی حضرت ملک الموت با همان محبت فوقالعاده مرا به خودت اهلبیت(علیهالسلام)برد.
در بین راه دو نفر خوش قیافه و مهربان که مثل خودش بودند و من همانجا فهمیدم آن ها حضرت نکیر و منکر بودند چند سوال کوتاه از من پرسیدند و بعد به من اجازه عبور دادند.
در اینجا من از حضرت ملک الموت پرسیدم:پس سوال قبر چه میشود؟
ایشان گفتند:از روحت سوال شد و سوال قبر تو همین است.
گفتم:قبر من کجاست؟گفت:همینجا و اشاره به زمین کرد.
من نگاه کردم و دیدم بدن من را زیر خاک ها کردند و من کنار بدن له شدهام(به خاطر تصادف)قرار گرفتم.
با دیدن بدنم خواستم کمی ناراحت شوم،حضرت ملک الموت فرمودند:بیا برویم،معطل این ها نشو،آنچه را که امروز خواهی دید سبب میشود همه چیز را فراموش کنی!
ما با یک چشم بر هم زدن به محضر مبارک پیامبر(صلاللهعلیهوالهوسلم)و حضرت فاطمه(علیهالسلام)و ائمه(علیهالسلام)رسیدیم.او با من خداحافظی کرد و رفت و من به محضر آن ها مشرف شدم.
در اینجا ناگهان من از آن حال بین خواب و بیداری پریدم.دیگر در آن شب هر چه کردم دیگر آقای شوشتری را ندیدم.
ولی بعد که به روایات مراجعه کردم،مطالبی را که او در شب دوم گفته بود یعنی مشرف شدن به محضر معصومین(علیهالسلام)عینا در روایات معصومین نقل شده که به عنوان نمونه،باب هفتم از ابواب موت،روایت اول تا دهم میتوان مراجعه کرد.
شب سوم در اتاق خلوت،قبل از خواب مقداری دعا خواندم و توجهی پیدا کردم و ذکر لاحول و لا قوة الا بالله و العظیم زیاد گفتم،نمیدانم به خواب رفته بودم یا هنوز بیدار بودم که ناگهان دیدم
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت154
زودتر نفس خود را پاک کنید و خود را به کمالات روحی برسانید.تا اینجا راحت باشید،هر زشتی و عملی که خدا راضی نیست را از خودتان دور کنید.حالا من با اجازه شما میروم تا به درس هایم برسم و انشاءالله شاید چند شب دیگر به سراغت بیایم.من هم از آن حال که نمیدانم بیدار بودم یا خواب،بیرون امدم و دیگر او را ندیدم.
ضمنا همان گونه که از این ارتباط استفاده میشد و در روایاتی هم به آن اشاره شده؛اگر مؤمنین در روحشان بعضی از صفات رذیله وجود داشته باشد،باید آن ها را در عالم برزخ پاک کنند و معارف را یاد بگیرند و به کمالات روحی برسند و خود را برای ورود به عالم قیامت و بهشت آماده نمایند،زیرا ممکن نیست کسی که سر سوزنی در وجودش اخلاق رذیله باشد،به بهشت وارد گردد و تزکیه نفس در عالم برزخ،آسانتر از قیامت است.در حقیقت تزکیه نفس در عالم برزخ،ان هم با کمک اهلبیت(علیهالسلام)در واقع شفاعت آن هاست.
بعد از شب سوم متاسفانه تا چند شب هر چه دعا خواندم و لاحول و لاقوة بالله العظیم را گفتم از آقای شوشتری خبری نشد.بعد از چهار شب وقتی که مشغول نماز شب بودم ناگهان او را در بیداری با لباس بسیار تمیز و نورانی و صورت بسیار زیبا در مقابل خودم دیدم!
اول ترسیدم ولی او با صدای بسیار لطیفش به من گفت:نترس تا بقیه قضایایم را برای تو نقل کنم.بعد ادامه داد:من در این چند روز علاوه بر آنکه مشغول یاد گرفتن معارف و تزکیه نفس بودم با دوستان و آشنایان هم ملاقات کردم.
همه آنجا هستند،همه دوستان سابقی که مردهاند و شیعهی حضرت امیرالمؤمنین(عليهالسلام)بودند.
سه روز قبل که به میان ارواح شیعیان در وادیالسلام رفتم،اول کسی که دیدم فلانی بود(یکی از علمای متقی که با من و او رفیق بود)او مرا به جمعی از دوستان حضرت مولا معرفی کرد.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت155
ان ها دور مرا گرفتند و هر یک از من احوال دوستانشان را میپرسیدند.
یکی از من مرسید:چند روز است از عالم دنیا امدهای؟
گفتم:همین دیروز.او با شنیدن این جمله گفت:خیلی او را سوال پیچ نکنید،او خسته است تازه از ناراحتی جان کندن خلاص شده.
من گفتم:نه اتفاقا،در این سفر خیلی راحت بودم.اصلا خسته نشدم.گفتند:مگر تو چگونه از دنیا رفتی؟
گفتم:با ماشین تصادف کردم.هیچ دردی احساس نکردم و حضرت ملک الموت با محبت فوقالعادهای مرا به محضر اهلبیت(عليهالسلام)برد نگذاشت من زیاد ناراحت بشوم.
دیگری از من پرسید: تو اهل کجایی؟
گفتم در فلان شهر زندگی میکردم.گفت:فلانی را میشناسی؟
گفتم:بله او در دنیاست.باز نام فردی دیگری را از من سوال کرد که او را هم میشناختم،به او گفتم:او تا چند ماه قبل در دنیا بود.و باز از شخص دیگری سوال کرد که اتفاقا مرد گناهکاری بود و خیلی به مردم بیگناه ظلم میکرد و در رژیم طاغوت(دوران پهلوی)مسئولیت داشت.با این شخص ظاهرا نسبتی داشت.
گفتم:او چند سال است از دنیا بیرون آمده.گفت:پس نزد ما نیامده،حتما اعمال زشتش دامنگیر ش شده و او را حبس کرده.
سوال کردم:او را کجا حبس میکنند؟
گفت:معلوم نیست،زندان های متعددی است ولی بیشتر احتمال دارد در میان قبرش حبس شده باشد.
گفتم:من میتوانم او را ملاقات کنم؟
او گفت:برای تو چه فایدهای دارد جز آنکه ناراحت شوی.برای او هم نمیتوانی کاری انجام دهي.
گفتم:مایلم کیفیت عذاب قبر را مشاهده کنم.
گفت:پس من همراه تو میآیم،شاید اگر قابل عفو باشد از
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت156
حضرت مولا برای او تقاضای عفو کنیم.
بعد از آن به قبرستان رفتیم،همان طوری که او گفته بود آن شخص را در قبرش حبس کرده بودند.ما از ملائکهای که مامور او بودند اجازه گرفتیم او را ملاقات کنیم و با هر زحمتی بود او را دیدیم.
ابتدا از او پرسیدم:بعد از مرگ چه به سرت امد؟
او آهی کشید و گفت:شما حال مرا میبینید،الان چند سال است که از همین سلول تنگ و تاریک بیرون نرفتهام،وقتی حضرت ملک الموت با من روبهرو شد،خیلی با تندی جان مرا گرفت،مرا خیلی اذیت کرد.ملائک با خشونت و تندی با من روبهرو میشدند،وقتی مرا در قبر گذاشتند مثل این بود که مرا در گودالی از آتش گذاشتند؛میسوختم و در عذاب بودم تا آنکه حضرت علی(علیهالسلام) و سایر ائمه(عليهالسلام)را دیدم و از آنها کمک خواستم.
آن ها گفتن:تو در دنیا ما را فراموش کردی و دوستان ما را اذیت کردی،حالا باید تا مدتی کفاره گناهت را بپردازی و بلاخره به من اعتنایی نکردند و مرا در اینجا گذاشتند،حالا دستم به دامنتان،شما که آزادید به پسرم بگویید تا برای من از مردم طلب رضایت کند و به فقرا و ضعفا کمک نماید و از مال خودم که نزد اوست برای من خیرات کند و پولی بدهد که لااقل ده هزار صلوات بفرستند ثوابش را به من نثار کنند،شاید من از این مهلکه نجات پیدا کنم.
در این موقع آقای شوشتری و آن منظره از مقابلم ناپدید شدند و من دیگر آن ها را ندیدم.مطالب بالا را برسی کردم.با احادیث و آخرین نظرات علمی دانشمندان علم روح کاملا مطابقت میکند.
زیرا در روایات آمده که فرمودند:ارواح با یکدیگر ملاقات میکنند و یکدیگر را میشناسند و وقتی روحی تازه بر آن ها وارد میشود میگویند:او را راحت بگذارید زیرا از هول بزرگی نجات یافته،بگذارید استراحت کند.¹
#ادامهدارد...
1_بحارالانوار جلد ۶ صفحه ۲۶۹
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت157
بعد آن ها احوال دوستانشان را که در دنیا بودند میپرسند،اگر تازه وارد جواب داد که:او هنوز در دنیا است،امیدوار میشوند که او به زودی به آن ها ملحق میشوند و اگر بگوید که او قبل از من از دنیا رفته،آنها میگویند:وای،او نزد ما نیامده معلوم است اهل عذاب بوده است،
در پنجمین شب که او را دیدم(و از شرح چگونگی ملاقاتمان معذورم)او برای من خصوصیات بهشت عالم برزخ را شرح داد.
آن شب باز خود را در گوشهای از همان قصری که در باغ بزرگی بود که شب اول آنجا بودم مشاهده کردم،او به من گفت:
این باغ و قصر تنها مال من است و به هر مؤمنی مثل این یا بهتر از این باغ و قصر را میدهند اگر مایلی بیا با هم در این باغ گردش کنیم و خانه جدید مرا ببین،فورا از جا برخاستم و مرا به گردش برد.
باغ بسیار بزرگی بود،همه چیزش غیر از آن چیز هایی بود که ما در دنیا دیدهایم.لطافت و ظرافت بر تمام اشیاء آن باغ حکومت میکرد.چند رود زیبا در این باغ جاری بود.یکی از رود ها شیر خالص بود که شفافیت فوقالعاده و مزهی بسیار خوبی داشت،زیرا من برای آنکه بتوانم شرح آن را برای شما نقل کنم از آن نهر مقداری نوشیدم و...در این باغ چیز های عجیب و زیبایی دیدم:انواع بلبل ها به رنگ های مختلفی که حیرت آور بودند،درخت هایی که پر از میوه بودند،دخترانی که آماده خدمت بودند و جوان های پسری به نام(غلمان)که همه مهیای انجام اومرا صاحب باغ بودند بسیار به چشم میخوردند.خاک این باغ به قدری معطر بود که انسان فکر میکرد که آن را از مشک و زعفران ایجاد کردهاند!
اما او به دلایل مختلف لذت های بیشتری از آن باغ و قصر میبرد.حتی گاهی او چیز هایی که خیلی لطیف و ظریف بود مشاهده میکرد که من آنها را درست احساس نمیکردم.درختان میوهای که در این باغ بود همه گونه میوه داشت.یعنی گاهی یک درخت دهها نوع میوه آورده بود.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت158
که اکثر آن میوه ها با میوه های دنیا اصلا قابل مقایسه نبود.هوای این باغ به قدری لطیف بود که انسان لذت فوقالعادهای میبرد.قصر این باغ به قدری مزین بود که غیر قابل وصف بود.من مهبوت در آن باغ ایستاده بودم که ناگهان به خودم آمدم و از آن حالت خارج شدم و خود را تنها در اتاق مشاهده کردم.ششمین شبی که او را در اواخر شب بعد از نماز شب دیدم،به من مواردی برای نجات از ناراحتی های عالم قبر و برزخ یاد داد:مثلا گفت: رکوعت را خوب انجام بده زیرا این عمل تو را از عذاب قبر نجات میدهد.بعد ها دیدم که از امام جواد(علیهالسلام)نقل شده که فرمودند:کسی که رکوعش را صحیح و کامل انجام دهد،ترس از قبر به او راهی پیدا نمیکند.¹بعد به من گفت:از سخن چینی و غیبت دیگران و ترشح ادرار به بدنت خودداری کن تا مبتلا به عذاب قبر نشوی(این مطالب مضمون حدیثی معتبر است)
سپس او به من گفت:بیا با هم در عالم برزخ گردش کنیم تا مطالب مهمی دستگیرت شود.هر دوی ما مثل کبوتری پرواز کردیم.اول به دریای بزرگی رسیدیم،در میان آن دریا کشتی های از نقره در حرکت بودند.من و او سوار یکی از کشتی ها شدیم تا به جزیرهی بزرگ و با عظمتی رسیدیم.خیمههای زیبایی آنجا بود،او به من گفت:میدانی این خیمه ها مال کیست؟اینها متعلق به اهلبیت(علیهالسلام)هستند،آن ها در اینجا هر کدام خیمهی مستقلی دارند
در آن شب ما موفق شدیم که خاندان عصمت و طهارت(علیهالسلام)در آن خیمهها ملاقات کنیم و دهها مطلب علمی و عرفانی را از آن ها یاد بگیریم.در این محل و جزیره هر کسی راه پیدا نمیکرد و در حقیقت آنجا مثل استراحتگاه بود،ولی میشد فهمید که گاهی بعضی ها را راه میدهند،چنانکه ما توانستیم به آنجا برویم.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت159
در آن جزیره که وسعتش بیشتر از آسمان و زمین بود همه گونه وسایل استراحت مهیا بود و خداوند متعال به خوبی پذیرایی میکرد.
سپس به مکان های دیگری رفتیم و با ارواح مؤمنین و شهدا و صالحین در ارتباط بودیم. بعد به وادیالسلام در نجف اشرف رفتیم.در آنجا ارواح مردم با ایمان و پاک و مخلص جمع بودند،ولی مثل آنکه این ها لباس های مخصوص به تن داشتند!به قدری براق بود که چشمرا خیره میکرد و من مدتی به لباس های آن ها نگاه کردم.بعلاوه آن ها روی مبل هایی که از نوار لطیفی ساخته شده بود نشسته بودند و منتظر مقدم حضرت ولی عصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)بودند.
در اینجا باز خودم را در اتاق دیدم و در حالی که عرق سردی به بدنم نشسته بود از جا پریدم،ولی کسی اطرافم ندیدم و بالاخره بعد از شب ششم تا چندین شب دیگر آقای شوشتری به سراغ من نیامد!
چهار شب که از آخرین ملاقات ما گذشته بود و من در ان شب بسیار ذکر گفتم و عبادت کردم.حال توسل خوبی داشته و کاملا خسته شدم.در رختخواب از شدت خستگی افتادم،ناگهان دیدم سقف اتاق شکافته شد مثل آنکه کسی مرا به پشت بام صدا میزد،من روحم را از بدنم جدا کرده و تا پشت بام رفتم!دیدم که دوست برزخیام،یعنی محمد شوشتری آنجا ایستاده و منتظر من است.
او به من گفت:امشب میخواهم تو را بجایی ببرم که ممکن است بترسی و ناراحت شوی،ولی برای اطلاع از عالم برزخ لازم است،تو باید آنها را ببینی برای دیگران نقل کنی تا انها از عذاب الهی بترسند و گناه نکنند.ما با هم پرواز کردیم،به ند قبرستان متروک در کشور های کافر رفتیم.این قبرستان ها در بُعد برزخی مثل حفره هایی بودند که در آن سال ها آتش افروخته باشند!اطرافشان را خاکستر گرفته و جز حرارت و سوزندگی چیز دیگری نداشتند!
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت160
وقتی ما دقیقا به داخل آن ها نگاه کردیم،در پایین انگودال ها،یک نفر افتاده بود و بدنش میسوخت او فریاد میکشید.
ما از بس ناراحت شدیم در آنجا نتوانستیم حتی لحظهای توقف کنیم.سپس از آنجا به طرف کوههایی که بین مکه و مدینه واقع شده و بسیار سیاه و وحشتانگیز است رفتیم،در آنجا وقتی با بعد برزخی به آن کوه ها نگاه کردیم،جهنم هولناکی بود که جمعی در آنجا به انواع عذاب ها مبتلا بودند!
آقای شوشتری به من گفت:این ها قاتلین حضرت سیدالشهدا(علیهالسلام)هستند.انها به انواع عذاب مبتلا شدهاند.من در اینجا خوشحال شدم،ولی حالم بد شد.از شدت وحشت از آن حالت برزخی بیرون امدم و خود را دوباره در اتاق منزلم دیدم.
در احادیث مکرری نقل شده که فرمودهاند:بعضی از کفار در قبورشان تا روز قیامت معذبند.¹و در کتاب کامل الزیارات نقل شده که شخصی گفت:خدمت امام صادق(عليهالسلام)در راه بین مکه و مدینه میرفتیم تا رسیدیم به منزلگاهی،سپس در طرف چپ کوه سیاهی دیده میشد که فوقالعاده وحشتناک بود.
من عرض کردم:اي پسر پیامبر،چقدر این کوه وحشتناک است.من در این راه کوهی مثل این کوه ندیدهام...
آن حضرت به من فرمود:این کوه قلهای از جهنم است و در این قسمت از جهنم،قاتلین پدرم حضرت سیدالشهدا(عليهالسلام)عذاب میشوند و آن ها را در اینجا تا روز قیامت نگه میدارند.
شخص دیگری میگوید:با حضرت سجاد(عليهالسلام)در راه بین مکه و مدینه میرفتیم،ناگهان مردی که سیاه شده و به گردنش زنجیری بود،خود را به دامن آن حضرت انداخت و فریاد میزد:اي علي بن الحسین(عليهالسلام)به من آب بده.ناگهان دیدم شخصی سر زنجیر او را کشید
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت161
و گفت:به او آب ندهید،خدا خواسته که او تشنه بماند.من خودم را به حضرت سجاد(عليهالسلام)رساندم،آن حضرت به من فرمود:چه دیدی؟
من آنچه را که دیدم به آن حضرت گفتم،او فرمود:این معاویه لعنهالله عليه بود.
شب هشتم بدون فاصله ارتباطمان برقرار شد،آقا محمد به من گفت:بیا تا با هم برویم و بقیهی برنامهی کفار در عالم برزخ مشاهده کنیم،من قبول کردم و از آنجا به سرزمین برهوت در یمن رفتیم.در آنجا انواع عذابها برای دشمنان اولیاء خدا فراهم بود.من نمیتوانم آنچه را که دیدم،برای شما نقل کنم،این قدر بگویم که اگر انسان صدها سال در دنیا پا روی شهوات نفسانی بگذارد و ترک گناهان لذت بخش را بکند و دائما عبادت نمیاد،برای آنکه آن محل پر از عذاب را نبیند ارزش دارد،تا چه رسد که در آن مکان پر از عذاب هم باشد.به هر حال چند جمله از آنچه در آنجا دیدم برای شما نقل میکنم،اما از قدیم گفته اند:شنیدن کی بود مانند دیدن.
آسمان برهوت را دود غلیظی که تعفن گوشت و چربی سوخته از آن میآمد فرا گرفته بود.صدای ضربات شلاق و جیغ و داد و فریاد در آن تاریکی مطلق بلند بود.
ما برای آنکه بدانیم چگونه عذاب میشوند در خواست کردیم که یکی از آن کفار و دشمنان خدا را بیاورند تا چند سوال از او بکنیم.
یکی از ملائکه زنجیری را کشید و یک نفر را در حالی که روی زمین میکشید و داد میزد از میان آن دود و آتش بیرون آورد و به او گفت:هر چه از تو میپرسند جواب بده.
آقای شوشتری از او پرسید:تو که هستی و در دنیا چه کردی که اینگونه عذاب میشوی؟
او گفت:من در دنیا بخاطر ریاست طلبی،ظلم زیادی به مردم کردم.من پادشاه یک کشور اسلامی بودم،صد ها نفر را در زندان ها،دور از خانوادههایشان شکنجه دادم
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت162
من با اولیای خدا و بزرگان دین و اهل بیت پیامبر(صلیاللهعلیهآلهوسلم)دشمنی میکردم.لذا هر مقداری خدای متعال مرا عذاب کند کم است،من مستحق این عذاب ها هستم.
در اینجا او را دوباره به طرف آتش کشیدند و من از ترس و ناراحتی از آن حالت به خود آمدم و دیگر در آن شب چیزی ندیدم.اما شب بعد که نهمین شب ملاقات با آقای شوشتری بود پس از نماز مغرب و عشاء حال ضعف و کمکم حال بیهوشی عجیبی به من دست داد!
در آن حال ضعف و بیهوشی دیدم آقای شوشتری به من میگوید:حالا با این همه مطالب و اطلاع که از عالم برزخ به دست اوردی نمیخواهی به ما ملحق شوی و آنچه را که من میبینم توهم ببینی؟گفتم:مگر آنچه را که شما میبینید من نمیبینم؟
گفت:نه،فقط آنچه را که محسوس است میبینی،زیرا تو بُعد معنوی و روحی را از زاویهی بسیار ضعیفی مشاهده میکنی و خیال میکنی من هم مثل تو آن ها را میبینم،ولی بدان فرق من و تو،مثل فرق کسی است که همه چیز را تشخیص میدهد با کسی که فقط از راه لمس و دست کشیدن،بعضی از چیز ها را احساس میکند.
حالا مایلی یک نمونه از لذت هایی را که تو نمیتوانی احساس کنی و من همیشه با آن در ارتباطم بدانی؟!پس بیا باهم برویم.
پس از گفتن این جمله دست مرا گرفت و با سرعت عجیبی مرا به آسمان ها برد،سپس مرا در اسمانچهارم به باغی که از نظر وسعت فوقالعاده عجیب بود وارد کرد.
من از همان لحظه ورود به این باغ،نشاط مست کنندهای پیدا کردم،واقعا نمیدانم چگونه برای شما وصف کنم!
اگر در آن حال به من میگفتند حاضری پادشاهی ابدی کل زمین را،با یک ساعت این نشاط و لذت معاوضه کنی؟قطعا پاسخ منفی میدادم.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت163
زیرا من در آنجا به وصل محبوبم یعنی خدای متعال رسیده بودم و اگر شما اهل عشق باشید و سالها در فراق محبوبتان سوخته و ناگهان در آغوش مهر و محبت او افتاده باشید،شاید یک سر سوزن از اقیانوس بینهایت آنچه را که من میگویم بفهمید.
به علاوه،محبوب شما شاید یک کمال در او باشد که مورد علاقهی شما واقع گردد،ولی محبوب من خدایی بود که هیچ نقص نداشت،دارای کمال بینهایت بود.بسیار دوست داشتنی بود،پس باز هم این مثال با آنچه من در آنجا فهمیدم قابل مقایسه نیست و نمیتوانم لذتی را که در آن وقت بردم برای شما تعریف کنم.
به هر حال وقتی آقای شوشتری دید که من نزدیک است از شوق بمیرم و نمیتوانم آن لذت را تحمل کنم،فورا مرا از آن باغ بیرون آورد.در حالی که باز به خاطر جوا شدن از آن وصل نزدیک بود از دست بروم.
به دست و پای او افتادم و اشک ریزان از او خواستم که مرا دوباره به آن باغ وارد کند که متاسفانه دستی به سر و صورت من کشید و مرا به بدنم وارد کرد.
از آن بعد گاهی که در حال عبادت به یاد آن وصل و آن توجه میافتم غرق در نشاط میشوم و از خداوند متعال تمنای نجات از زندان دنیا و رسیدن به آن وصل و نشاط را میکنم.
شب دهم به قدری از فراق آن لذت و آن وصل،گریه کرده بودم که چشم هایم تار شده بود.خواب به چشم هایم وارد نمیشد،ناگهان دیدم در اتاق باز شد و آقای محمد شوشتری از در وارد شد.
او گفت:حالا حاضری از این دنیا بروی و همه ی لذت های دنیایی را ترک کنی و همه جا با من باشی؟
گفتم:علاوه بر آنکه حاضرم،از تو تقاضا دارم که از خداوند متعال بخواهی مرگ مرا برساند و مرا از این زندان نجات دهد.
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت164
او به من گفت:من دیشب تا به حال این دعا را برای تو کردم،ولی مثل اینکه هنوز امتحان نهایی تو انجام نشده و باید مدتی باز هم در این دنیا بمانی و لذا دیگر من به سراغ تو نخواهم آمد و هر چه میخواهی امشب از من سوال کن تا جوابت را بدهم.کمی فکر کردم.پرسیدم:شما در عالم برزخ تا قیامت چه خواهید کرد و وقتتان را چگونه میگذرانید؟
او به من پاسخ داد:برای ما مسئله زمان مطرح نیست.زیرا تو میفهمی که اگر میلیارد ها سال انسان در آن باغ و با آن نشاط و لذت که شب گذشته لحظهای از آن را تو احساس کردی باشد،مثل یک لحظه میگذرد.زیرا گفتهاند:لحظهاي از فراق یک سال میگذرد و یک سال وصل،یک لحظه میگذرد.
من از او پرسیدم:اگر کسی به کمالات روحی نرسیده باشد باز هم از لذت وصال استفاده میکند؟ گفت:اگر در دنیا دارای اعتقادات صحیح باشد و خدا و اولیای خدا را به عنوان محبوب خود انتخاب کرده باشد،وجود او را در مدت کوتاهی پاک میکنند و سپس او را به مقام قرب راه میدهند تا او از لذت وصال استفاده کند.
من از او پرسیدم:کسی که محبت دنیا و حب ریاست دارد و یا به بعضی از صفات حیوانی و شیطانی مبتلاست،آیا نفس او را هم پاک میکنند؟
گفت:این طور کسی از دنیا سخت کنده میشود.تا خود را از محبت دنیا جدا نکند،به وصل محبوب و به لذت عالم برزخ نمیرسد.
من پرسیدم:از نظر شما چه عملی در دنیا برای به دست آوردن لذت عالم برزخ و وصال محبوب مؤثر تر است؟
او گفت:از همه مهمتر دوست داشتن خدا و دوستان خداست،البته آن دوستی که سبب اطاعت شود.در اینجا ناگهان دوست عزیزم آقای محمد شوشتری که در حق من محبت بسیار مهمی انجام داد،از نظرم ناپدید شد و دیگر تا به حال او را ندیدهام.¹
پایان امیدوارم کتاب مفیدی بوده باشه براتون🌷
1_برگرفته شده از کتاب عذاب های برزخی صفحه ۳۷ به بعد... و چندین منبع دیگر.