#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت116
دقتدرکلام
گاهی اوقات ما انسان ها در مورد مردم قضاوت هایی میکنیم که هیچگونه واقعیتی ندارد.یعنی بر اساس شنیده هایی که نمیدانیم صحیح یا غلط است،مردم را قضاوت میکنیم.
در روایات هست که در زمان قضاوت بین مردم،شیطان همنشین انسان است.یعنی این کار فوقالعاده سخت و مهم است.چرا که پای آبروی انسان ها در میان است.
دوستی داشتم که میگفت:من اگر از تمام دشمنانم بگذرم،از ناظم دوران دبیرستان خود نمیگذرم!
چون براساس شنیدههایی که درست نبود قضاوت کرد و آبروی مرا جلوی دوستانم برد.سالها از آن روز گذشته اما آن لحظه را فراموش نمیکنم و نمیتوانم او را ببخشم.
یعنی ماجرای قضاوت و آبروی انسان مؤمن،بسیار در دین ما اهمیت دارد.مرحوم علامه نراقی از علمای بزرگ،که ساکن نجف بودند ماجرای جالبی را در همین زمینه نقل میکند.
ایشان در ماه رمضان و دوران قحطی،یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ چیزی نداشت،همسرش به او میگوید:هیچ خوراکی در منزل نیست،برو و چیزی تهیه کن.
مرحوم نراقی در حالی که هیچ پولی نداشت،از منزل بیرون آمد و به سمت وادیاسلام رفت.هیچ راه چارهای نداشت و هیچکاری از او ساخته نبود.مردم همگی دچار گرفتاری بودند.او در میان قبر ها نشست و قرآن میخواند.تا اینکه آفتاب غروب کرد.
#ادامهدارد....
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت119
او ساکت شد و چیزی نگفت؛ولی چون حق با صاحب مغازه بود و آبروی او رفت و من اشتباه قضاوت کردم،به کیفر این عمل،خداوند این مار را برای برزخ من معین نموده تا مرتب به سراغ من بیاید.امیدوارم در محشر به برکت شفاعت اهلبیت(علیهالسلام)نجات پیدا کنم.
صحبت انها که تمام شد با ناراحتی از جا بلند شدم.به آن ها گفتم:زن و بچه من در خانه منتظرند،من باید بروم و برای آنان افطاری تهیه کنم.
همان مرد که در صدر مجلس نشسته بود،بلند شد و مرا بدرقه کرد.از در که خواستم بیرون بیایم یک کیسه برنج به من داد،کیسه کوچکی بود،او گفت:این برنج خوبی است،ببرید برای خانوادهتان.
من برنج را گرفته و خداحافظی کردم.امدم بیرون باغ.یکباره دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم داخل قبر است و دریچهای نیست!
از قبر بیرون امدم و سنگ ها را گذاشتم و خاک ها را ریختم و به سوی منزل رهسپار شدم.
کیسه برنج را به همسرم داده و با آن غذایی درست کرد.بوی عطر خوبی داشت.روز ها گذشت و ما از آن برنج درست میکردیم و تمام نمیشد!
اما گفته بودم که راز این برنج را برای کسی نگویید.
هر وقت برنج پخته میشد چنان بوی خوشی از آن میآمد که محله را خوشبو میکرد!همسایه ها میگفتند:این برنج را از کجا خریدهاید؟
بالاخره بعداز مدت ها یک روز که من در منزل نبودم،یک نفر به منزل ما آمد و همسرم از آن برنج دم کرد،عطر آن فضای خانه را گرفت.میهمان پرسید:این برنج از کجاست که از تمام برنج ها خوشبوتر است؟اهل منزل حیا میکنند و داستان را برای او تعریف میکنند.پس از اینکه راز برنج بیان شد،دیگر برنج تمام شد.¹
#ادامهدارد...
1_منبع_معاد شناسی۲علامه تهرانی_صفحه ۲۲۷به بعد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت122
میدانم که شهدا به لیاقت شهادت دست یافتند و رفتند اما من...
این ها قسمتی از خاطرات دکتر محمود رفیعی،استاد دانشگاه علامه بود که در ۳۱ شهریور ۸۴ در حضور رهبر انقلاب بیان کردند.
دوستش می گفت:در بیمارستان طالقانی ارومیه متوجه زنده بودن رفیعی شدند.او شهید زنده نام میگیرد.از بیمارستان اورمیه به بیمارستان کاشانی اصفهان منتقل شد.وقتی برای دیدن او به اصفهان رفتم صحنهای عجیب دیدم. از فرق سر تا کف پا چنان آتل بندی و گچ گرفته بودند که فقط دوچشم و دهان او پیدا بود!
کار درمان در اصفهان ممکن نبود. به بیمارستانی در تهران منتقل شد.مدارک پزشکی ا الان موجود است.خرد شدن استخوان های هر دو دست،هر دو پا،تیر خلاص کنار قلب،تیر و ترکش در سر و صورت و کمر و پا و شکم و حتی گلولهای که در کف پا و قطع شدن عصب دست ها که در علم پزشکی یعنی فلج که توسط دکتر مرندیان در پرونده او درج شده!
رفیعی بعد از چند ماه از بیمارستان مرخص و به قزوین منتقل میشود و بر روی ویلچر قرار میگیرد.او جانباز ۹۰درصد شده بود.
عوارض زخم ها و مصدومیت او چنان بود که در زمستان و تابستان دستکش و جوراب های زخیم روی هم میپوشید.حتی در اوج گرما یک وضع غیر عادی و گاهی اسباب خنده ناآگاهان فراهمبود.او همیشه،آب داخل کفش هایش میریخت تا سوزش پاهایش تسکین یابد و در آن شرایط بارها حالت تشنج پیدا میکرد.
با تمام اینها روحیه عالی که از توکل بخدا و توسل به اهلبیت(علیهالسلام)و حضرت بقیهاللهالعظم ارواحناله الفدا داشت بهبودی نسبیاش شد.
زمانی که در سال ۶۷ جبهه ها به نیرو احتیاج داشت و ندای هل من ناصر رهبر به گوش رسید،رفیعی با آن حال،دوباره راهی جبهه شد.
عزم او برای کار های بزرگ جزم شد.او درسش را ادامه داد.در مدرسه ایثار گران قزوین ثبتنام کرد و با جدیت،درس را در کنار فعالیت در بسیج و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ادامه داد.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت128
نمیفهمیدم چرا اینطور هستم،دنبال پدر و مادرم گشتم تا از آن ها علت این وضع را بپرسم اصلا نمیفهمیدم که مردهام. اما وقتی به اطرافم نگاه انداختم،دیدم که با فاصلهای متغیر بین ۱۰ تا ۲۰ متر بالای زمین قرار گرفتهام و دائم بین فاصله ۱۰ تا ۲۰ متر بالا و پایین میشوم.
با بهت بیشتری دنبال خانوادهام روی زمین گشتم،اما پیدایشان نکردم. ادم ها را میدیدم که در رفت و آمد هستند،اما پدر و مادر و خواهر و برادرم را نمیدیدم،تا اینکه ناگهان صدای فریاد های مادرم از چند متر آن سوتر به گوشم رسید.
از نقطهای که جمعیت زیادی دور هم ایستاده بودند.به حالتی شبیه پرواز روی هوا،خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم که ضجه میزد و به صورتش چنگ میکشید و پدرم که نشسته بود اشک میریخت،حیرتم بیشتر شد و...
با دیدن آن نیسان آبی رنگ،همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود که جنازه ام را کف خیابان دیدم و متوجه شدم که مردهام.
ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صدا هایی موهوم به گوشم رسید که شبیه صدای حیوانات و زوزه گرگ همراه یا نعره خرس بود که بدنم را می لرزاند.بار دیگر به اطرافم نگاه کردم.ناگهان دو موجود زشت و غیر قابل توصیف را که سر و صورتشان شبیه حیوانات وحشی بودند را دیدم که خیلی آرام به سوی من میآمدند.حس کردم که دارند به من می خندند!
این بار از شدت ترس فریادی کشیدم که نتیجهاش خندهها و نزدیک تر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود!
بدبختی آن بود که نمیتوانستم فرار کنم و بیاختیار مثل بچه های کوچک به مادرم نگاه میکردم.
در این لحظه فریاد بلند مادرم را که گویی به عرش میرسید شنیدم که گریه کنان میگفت:
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت131
حضرت رسول(ص)رو کردند به حضرت عزرائیل و فرمودند:برو و مرگ این جوان را تا زمانی که خداوند مقرر فرماید به عقب بیانداز.خداوند به واسطهی توسل مادرش عمر او را اضافه کرده است.ماهم میرویم انشاءاللّه برای موقع دیگر.
مادرم با ناراحتی از پله ها پایین آمد.من بلند شدم و نشستم.هیچ آثاری از بیماری در وجودم نبود.گویی اصلا مریض نبودم.
ولی از دست مادرم خیلی عصبانی بودم.گفتم:مادر جان چرا این کار کردی؟من داشتم با اهل بیت میرفتم.پنج نور مقدسه الان اینجا حضور داشتند.نمیدانید چقدر خوشحال بودم که با آن ها میرفتم.اما شما امدی و جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی کا ما حرکت کنیم.به خاطر دعای شما مرا برگرداندند.¹
**
یکی دیگر از کسانی که با شفاعت اهل بیت(ع) به این دنیا بازگشت،سردار بزرگ سپاه اسلام حاج احمد کاظمی بود.
او عاشق حضرت زهرا(عليهالسلام)بود.علت این همه عشق و علاقهاش را دوستان قدیمی او میدانستند.
یکی از آن ها گفت:سال ۶۱ در عملیات آزادی خرمشهر در خدمت حاج احمد کاظمی بودیم.او فرمانده تیپ نجف بود و محور مهم عملیات دست او بود.در حین عملیات به سختی مجروح شد.ترکش بزرگی به سرش خورد.او را به بیمارستان بردیم.
دکتر گفت:این زخم عمیقه،باید کاملا مداوا بشه.از بس خونریزی داشت بیهوش به حالت کما رفت.نمیدانستیم زنده است یا شهید شده اما یکدفعه از جا پرید! به من گفت:پاشو باید بریم خط.
هر چه اصرار کردیم بی فایده بود.بالاخره با همان پانسمان موقت راهی مقر نیرو ها شدیم.
#ادامهدارد....
۱_منبع معاد شناسی علامه طهرانی ج۱ ص۲۳
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت134
در واقع ۲۸ دقیقه مردم و از جسم خارج شدم و در نزدیکی سقف شناور بودم بعد متوجه منبع نوری زیبا و درخشان شدم.این منبع نور به دورن من نفوذ کرد!
او یک موجود خیره کننده و فوقالعاده زیبا بود.وجودی پر از سرزندگی و حیات.به محض این که این موجود به من نزدیک شد تمام احساساتم از دوران کودکی تا زمانی که مرده بودم دوباره زنده شد.حتی فکر هایی که از سرم گذشته بود را به وضوح میدیدم!
اکنون که در آغوش نور بودم و زندگیم را مرور میکردم تمام کتک کاری های خودم را می دیدم.اما با یک تفاوت!
این بار من بودم که کتک میخوردم! غصه و درد و تحقیر که بر دیگران تحمیل کرده بودم را حالا خودم احساس میکردم!
به راستی از اعمالم پشیمان شده بودم.من دیدم،حتی افرادی که حیوانات را میزنند و با خشونت رفتار می کنند،در بررسی زندگی،درد و رنج حیوان را احساس میکنند!
به عنوان مثال دیدم که در مدرسه،یکی از هم کلاسی هایم مشکل جسمی داشت.من او را مسخره میکردم و سر به سرش میگذاشتم.ان وقت ها فکر میکردم بامزه هستم. ولی اینجا من از درون بدن او باید درد مسخره شدن و تحقیر او را حس میکردم!
خیلی سخت بود.
من دوباره دعوا های دوران جوانیم را دیدم. ولی اینبار از دید افرادی که در مقابل من بودند!
من درد و عذاب آن ها را در وجود خودم احساس میکردم
من رنجشی که با رفتار زشت خودم،در پدر و مادرم بوجود آوردم را دیدم و حس کردم.در حالی که در آن ایام از این یاغی بودنم احساس غرور میکردم.
در تجربه نزدیک به مرگ،وقتی کسی را ازردهام دردناک ترین قسمت مرور زندگی است.
#ادامهدارد...`
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت137
جواب این فکر من با مهربانی زیادی پاسخ داده شد:مرگ در هر سن و سالی میتواند فرا برسد.
وجود نورانی،با تمام خطاها و کاستی هایم،هنوز هم به من محبت داشت.من متوجه شدم که او هرگز من را مورد قضاوت قرار نداده،بلکه این خود من بودم که قاضی خودم بودم،در حالی که او به سادگی مرا به هر شکل که بودم دوست داشت.
با وجود نورانی شروع به حرکت کردیم.من این پدیده را مکرر مشاهده کردم؛ارواحی که هنوز متوجه مرگ خود نبودند یا آن را قبول نمیکردند.
آنها در زمان زندگی آنقدر سرگرم دنیا بودند که هنوز هم نمیتوانستند از آن جدا شوند.
این صحنه برای من ناراحت کننده بود.من دیدم مرد جوانی در یک خانه،پیرمردی را اتاق به اتاق دنبال میکرد و می گفت:متاسفم پدر نمیدانستم این کارم با شما و مادر چه خواهد کرد،نفهم بودم ببخشید...
با اینکه من صدای او را میشنیدم خیلی واضح بود که پیرمرد آن را نمیشنود و او را نمیبيند . پیرمرد یک سینی را به اتاقی برد که پیرزنی در آنجا دراز کشیده بود.مرد جوان مرتب می گفت:متاسفم پدر...متاسفممادر...مرا ببخشید...او داعم آنجا بود و طلب بخشش میکرد.جای دیگر یک زن از مردی مسن تر خواهش میکرد:من را ببخش.اشتباه کردم...
وجود نورانی یا همان فرشته به من گفت:این ها کسانی هستند که خودکشی کردند.اکنون به تمامی عواقب خودکشی خود غل و زنجیر شدهاند.
سپس به جایی رفتیم که هنوز روی زمین بود،ولی در آنجا تنها چیزی که دیدم فقط ارواح بسیار خشمگین بودند که در جنگ و دعوای داعم با یکدیگر به سر میبردند!
#ادامهدارد
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت140
در دنیا اشتباه بودن آن ها فهمیده و به تعبیری دیگر آن ها را انجام ندادم و از آن کار ها توبه کردم.من خودم را دیدم که در آن کار ها خالصانه از خدا خواسته بودم که مرا ببخشد و او نیز بخشیده بود.من از مهربانی خدا به شگفت آمدم که چگونه بسیاری از اشتباهات من را به سادگی بخشیده و پاک نموده.
ولی در مقابل،صحنه هایی را دیدم که انتظار آن ها را نداشتم و اصلا آن کار ها را بد نمیدانستم.چیز هایی که به همان اندازه بد بودند و من آن ها را با جزئیات کامل میدیدم و شرمنده میشدم.دیدم که چگونه در زندگیام بسیاری را رنجانده و به آنها آسیب زدم،یا در انجام مسئولیت هایم در قبال آنها کوتاهی کردم تا جایی که اشتباه من در زندگی آن ها اثر منفی گذاشته بود.کسانی که به من نیاز داشته یا به نوعی به من وابسته بودند و من به بهانه ی این که سرم شلوغ است یا این مشکل،مشکل من نیست یا با بیاهمیتی و تنبلی از کنار آن رد شده بودم.بیخیالی های من،درد هایی حقیقی در دیگران ایجاد کرده بود که من از آن ها کاملا بیخبر بودم.
یکی از دوستانم را دیدم که در زندگیاش به خاطر من ضربهی بزرگی دیده بود.دیدم که من یکی از افراد مهمی بودم که برای کمک و راهنماییاش به زندگی او فرستاده شده بود.ولی بجای کمک به او،من با اشتباهات متعدد و خودخواهی هایم در نهایت بر روی زندگی او اثر منفی گذاشتم و باعث شدم که او به سمت تصمیماتی اشتباه و رنجی بیشتر هدایت شود.من بدون اهمیت دادن به نتایج اعمالم،زندگی خودم را خراب کرده بودم و همچنین به او نیز آسیب زده بودم.من تا آن موقع نمیدانستم که بی تفاوتی نسبت به مسئولیتی که در برابر دیگران داریم چنین گناه بزرگی است.
بعد از آن پیرزنی را دیدم که تنها زندگی میکرد.از من خواسته بود که گاهی به او سری بزنم و ببینم که آیا چیزی احتیاج دارد.
#ادامهدارد..
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت143
شکلی مانند یک تونل به خود گرفت و من با سرعتی بسیار زیاد که مرتب نیز رو به افزایش بود در آن به حرکت در انده و به طرف نور رفتم.من به طور غریزی مجذوب نور بودم. بانزدیک شدن من نور درخشندگی نیز بیشتر میشد.بسیار درخشنده تر از خورشید.میدانستم که فقط چشم معنوی هستند که توان به نظر او را دارند.
وقتی به نور نزدیک شدم متوجه مردی شدم که در نور ایستاده بود و تمام اطراف او پر از تشعشع نور بود.نور در نزدیک او رنگ طلایی داشت و مانند هالهای در اطراف من بود.من احساس کردم که به درون او قدم نهادم و انفجاری از عشق را درونم احساس کردم.این خالص ترین عشقی بود که هرگز حس نکرده بودم.من به سمت او رفته و چندین بار تکرار کردم:بالاخره به وطنم بازگشتم.
من روح عظیم او را حس کردم و میدانستم که همیشه جزئی از او بودم.میدانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آن ها اهمیتی نداشت.
در تمام زندگی ام از او ترسیده بودم ولی اکنون میدیدم که او نزدیک ترین دوست من بوده است.من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شدم به من گفت:مرگ تو زودتر از موعود بوده،هنوز زمان تو فرا نرسیده.
هرگز هیچ کلامی درون من اینگونه نفوذ نکرده بود.تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمیدیدم من فقط در مسیر زندگی میرفتم و دنبال عشق و خوبی میگشتم،ولی هرگزنمیدانستم که آیا کار هایم خوب یا بد هستند.
حال سخن او به من احساس رسالت و هدف میداد.نمیدانستم این رسالت چیست.ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست.موعد بازگشت من وقتی بود که ماموریت خود را روی زمین به اتمام رسانده باشم.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت146
یادگیری و پیشرفت به دنیا میآییم.ما اختیار داریم تا آن گونه که میخواهیم روی زمین عمل کنیم و انتخاب های ما جریان زندگی ما را معین میکند و ما میتوانیم در هر زمان که بخواهیم جریان زندگی خود را تغییر دهیم فهمیدن و درک این مطالب برای من بسیار مهم و حیاتی بود.خداوند در زندگی ما دخالتی نمیکند مگر اینکه ما از او بخواهیم.ولی اگر آن را طلب کنیم،او که آگاهی مطلق است به ما کمک خواهد کرد که تا شاید به خواسته های به حق خود برسیم.
تمامی ما ارواح شکر گذار بودیم که خداوند به ما این اجازه را داده که آزادانه انتخاب کنیم و از قدرتی که این آزادی به همرا دارد استفاده کنیم.
با این آزادی هر کدام ما میتوانیم لذتی عمیق و حقیقی و یا آنچه برای ما درد و اندوه به دنبال خواهد داشت را انتخاب کنیم...من فهمیدم که گناه در طبیعت و فطرت ما نیست و گر چه از لحاظ تکامل روحی،هر کدام از ما در درجهی مختلفی هستیم،به خاطر طبیعت الهی و روحانی مان همهی ما اشتیاق به خوب بودن داریم.ولی وجود خاکی ما همواره در تضاد با روح ماست.گرچه روح ما پر از نور و حقیقت و عشق است،اما باید دائما در مبارزه با آروز های پست و پایین ما باشد و این باعث قوی شدن وجود ماست.انانی که به درستی روح خود را پرورش دادند به توازن کاملی بین روح و جسم رسیدند.توازنی که به انها آرامش برای کمک به دیگران میدهد.
خدا به هر کدام از ما استعداد های مختلفی داده از بعضی کمتر از بعضی بیشتر،بسته به نیازمان.
هر گامی که در دنیای مادی برداریم به هر جایی که برسیم زمانی ارزش دارد که برای خدمت به دیگران باشد.استعداد و توانایی هایی که به ما داده شده برای این است که به دیگران کمک کنیم و روی زندگی آنان تاثیر مثبتی بگذاریم.
#ادامهدارد...
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت151
ایشان با چشم های بسیار زیبا و درشت و صورت نورانی خودش نگاه محبت آمیزی به من کرد و فرمود:راست میگویند؛گاهی مجبوریم با دشمنان شما و کسانی که خیلی دنیا پرستند قدری خشونت کنیم،وگرنه خداوند متعال در من و گروهی که من در ان ها هستم به هیچ وجه غضب بیجا که از صفات حیوانی است قرار نداده.بلکه ما هم مثل حضرت جبرئیل افتخار خدمتگزاری اهل بیت(علیهالسلام) را داریم و مطیع آن ها هستیم،آن ها هر صفت خوبی که داشته باشند،ما هم باید همان صفت را دارا باشیم.ان ها دارای مهربانی کامل هستند.
در همین صحبت ها بودیم که از خواب پریدم.مطالب فوق را که آقای شوشتری گفته بود همه را یادداشت کردم.چون نمیدانستم که او فوت شده یا نه،سریع از خانه بیرون امدم و همان نیمه شب یکراست به منزل او رفتم.
متاسفانه تازه خبر فوت او به خانوادهاش رسیده بود.انها خیلی ناراحت بودند.فردای آن روز آنچه را که برای من گفته بود،با احادیث اسلامی(بحارالانوار جلد ۶)و سخنان دانشمندان در کتاب های عالم پس از مرگ و کتاب انسان روح است نه جسد و کتاب عالم ماوراء قبر و چند کتاب دیگر مقایسه کردم و دیدم مطالب او کاملا با آن ها تطبیق میکند.
بعد متوجه شدم که رویایم صادقه بوده،زیرا من نمیدانستم او فوت شده و تصادف کرده.لذا تا شب بعد،ساعت شماری میکردم که باز به خواب بروم و او را ببینم تا از برزخ به من اطلاعاتی بدهد.او به من قول داد که تا ده شب این برنامه را ادامه دهد.ساعت ده شب خوابیدم،هنوز به خواب نرفته بودم ولی چشم هایم گرم شده بود.به اصطلاح در حالت خواب و بیداری بودم که دیدم نزد من آمد و گفت:حاضری بقیه جریان را بشنوی؟
گفتم:بیصبرانه منتظرم.گفت:هنوز تو آمادگی نداری که من زودتر بیایم؛تو نمیتوانی مرا در بیداری ببینی،لذا صبر کردم...
#ادامهدارد
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت156
حضرت مولا برای او تقاضای عفو کنیم.
بعد از آن به قبرستان رفتیم،همان طوری که او گفته بود آن شخص را در قبرش حبس کرده بودند.ما از ملائکهای که مامور او بودند اجازه گرفتیم او را ملاقات کنیم و با هر زحمتی بود او را دیدیم.
ابتدا از او پرسیدم:بعد از مرگ چه به سرت امد؟
او آهی کشید و گفت:شما حال مرا میبینید،الان چند سال است که از همین سلول تنگ و تاریک بیرون نرفتهام،وقتی حضرت ملک الموت با من روبهرو شد،خیلی با تندی جان مرا گرفت،مرا خیلی اذیت کرد.ملائک با خشونت و تندی با من روبهرو میشدند،وقتی مرا در قبر گذاشتند مثل این بود که مرا در گودالی از آتش گذاشتند؛میسوختم و در عذاب بودم تا آنکه حضرت علی(علیهالسلام) و سایر ائمه(عليهالسلام)را دیدم و از آنها کمک خواستم.
آن ها گفتن:تو در دنیا ما را فراموش کردی و دوستان ما را اذیت کردی،حالا باید تا مدتی کفاره گناهت را بپردازی و بلاخره به من اعتنایی نکردند و مرا در اینجا گذاشتند،حالا دستم به دامنتان،شما که آزادید به پسرم بگویید تا برای من از مردم طلب رضایت کند و به فقرا و ضعفا کمک نماید و از مال خودم که نزد اوست برای من خیرات کند و پولی بدهد که لااقل ده هزار صلوات بفرستند ثوابش را به من نثار کنند،شاید من از این مهلکه نجات پیدا کنم.
در این موقع آقای شوشتری و آن منظره از مقابلم ناپدید شدند و من دیگر آن ها را ندیدم.مطالب بالا را برسی کردم.با احادیث و آخرین نظرات علمی دانشمندان علم روح کاملا مطابقت میکند.
زیرا در روایات آمده که فرمودند:ارواح با یکدیگر ملاقات میکنند و یکدیگر را میشناسند و وقتی روحی تازه بر آن ها وارد میشود میگویند:او را راحت بگذارید زیرا از هول بزرگی نجات یافته،بگذارید استراحت کند.¹
#ادامهدارد...
1_بحارالانوار جلد ۶ صفحه ۲۶۹