#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت135
در جریان مرور زندگیم به سال های خدمتم در ارتش رسیدم.
دوران جنگ ویتنام بود.خودم را در جنگل های مرطوب جنوب شرقی آسیا در حال جنگ دیدم.من وحشت تمام افرادی که باعث مرگشان شده بودم را عمیقا حس میکردم.همچنین رنج و اندوه خانوادهی قربانیان را پس از شنیدن خبر در گذشت عزیزانشان در عمق وجودم احساس میکردم.حتی احساس میکردم نبودشان چه تاثیری بر نسل های بعدی دارد.
من بعد ها وظیفه انتقال تسلیحات به افراد و کشور های دوست ایالات متحده رو بر عهده گرفتم.من دیدم که این کار به همین سادگی نبود.با آن سلاح ها به همهجا کشیده شدم و دیدم که چگونه از آن ها برای کشتن افراد بیگناه استفاده شد!
من شاهد شئون کودکانی بودم که پدارنشون با تفگهایی که من توزیع کردم کشته شدند.و این ها بزرگترین عذاب و شرمندگی برایم بود.وقتی مرور زندگیم به پایان رسید شرمنده بودم.زیرا هیچ محبتی در دنیا به افراد نیازمند نداشتم.زندگیم فقط برای خودم بوده و برای همنو عالم ذرهای ارزش قائل نبودم.
اعتراف میکنم که درد به حدی شدید و طاقت فرسا بود که آرزوی مرگ میکردم.اما خدا خواست من برگردم و جبران کنم.من پس از مدت ها درمان شدم.توبه کردم و هفده سال است که داوطلبانه مدد کار اجتماعی شدم تا به دیگران خدمت کنم.شاید خدا مرا ببخشد.
**
در سال ۱۹۴۳ شخصی به نام جرج ریچی بر اثر بیماری در جوانی و در آغاز رشته پزشکی در گذشت.
او تجربه زیبایی داشت که در کتاب خود به نام بازگشت از فردا¹ آن را منتشر کرد.
۱_او در سال ۲۰۰۷ درگذشت