سلام سلام
دختر خانم چادری 😉🌸
یه کانال پر از رمان و
پر از فعالیت دخترونه
بفرما:
یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄
#رمان_تلخ_و_شیرین
اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺
ساعت ۱۳
فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم
مطمئنم ستاره دووم نیاورده
صدای جیغ و داد
فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱
فاطمه شروع میکنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار
_: اون دختره .... کدوم گوریه
ستاره: نمیدونم 😖
پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره میکنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش
(نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم)
فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری
شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد
فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی
شایان : به بند کوچولو
پسرا برین
فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم
شایان: باشه دیدی اومدم جلو
فاطمه: باشه اومدم
فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع میکنه به زدن بدبخت ها
ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم
تنهایی در برار ۵ تا مرد ....
مبینا هم مثل فیلما میره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها
پسره بدبخت هم برمیگرده شروع میکنه دنبال مبینا رفتن
و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین
پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که .....
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62