هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸
سلام به دختر خانم های محجبه✌️
امروز اومدم
کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗
رو بهتون معرفی کنم😏
خب این کانال پر از رمان هست🤯
نام رمان های تمام شده:
آزادی
همیشه در معرکه
رمان در حال پارت گزاری:
تلخ و شیرین
خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫
#رمان_تلخ_و_شیرین
#پارت۹
بعد باشگاه
بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه
محمد: میتونم بیام تو
_بفرما
محمد آروم میاد تو و سلام میکنه و روی تختم میشینه
_به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد
امرتون 😐
محمد آروم گفت: امر خیره
_وات فاز 😂
محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون
_خفه
محمد صداش رو صاف میکنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭
با حرفش سشوار از دستم افتاد
و بی اراده گفتم:
رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱
محمد: اگه مارو نکشی بله🙂
تنها حرفی که زدم این بود:
برو بیرون
صدام رو بردم بالاتر
برووووو بیروننن
محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون
رو تختم ولو شدم
بی اراده تو ذهنم اومد:
ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️
اومدم بیرون و مامان مریم گفت:
خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین
خنده ریزی کردم و گفتم
وا مگه خودت نداری
مامان لبخندی زد و گفت:
راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی
منم با مامانش دوستم😂✌️
خندیدم و باهم شام خوردیم
بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن:
اسم کتاب: سیاحت غرب
برشی از داستان:
_من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد
پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است
من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم
چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند.
نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم
خب براتون یه پارتش رو گذاشتم
میخوای کلش رو بخونی
بفرما اینم لینک 🥺
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸
سلام به دختر خانم های محجبه✌️
امروز اومدم
کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗
رو بهتون معرفی کنم😏
خب این کانال پر از رمان هست🤯
نام رمان های تمام شده:
آزادی
همیشه در معرکه
رمان در حال پارت گزاری:
تلخ و شیرین
خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫
#رمان_تلخ_و_شیرین
#پارت۹
بعد باشگاه
بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه
محمد: میتونم بیام تو
_بفرما
محمد آروم میاد تو و سلام میکنه و روی تختم میشینه
_به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد
امرتون 😐
محمد آروم گفت: امر خیره
_وات فاز 😂
محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون
_خفه
محمد صداش رو صاف میکنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭
با حرفش سشوار از دستم افتاد
و بی اراده گفتم:
رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱
محمد: اگه مارو نکشی بله🙂
تنها حرفی که زدم این بود:
برو بیرون
صدام رو بردم بالاتر
برووووو بیروننن
محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون
رو تختم ولو شدم
بی اراده تو ذهنم اومد:
ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️
اومدم بیرون و مامان مریم گفت:
خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین
خنده ریزی کردم و گفتم
وا مگه خودت نداری
مامان لبخندی زد و گفت:
راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی
منم با مامانش دوستم😂✌️
خندیدم و باهم شام خوردیم
بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن:
اسم کتاب: سیاحت غرب
برشی از داستان:
_من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد
پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است
من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم
چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند.
نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم
خب براتون یه پارتش رو گذاشتم
میخوای کلش رو بخونی
بفرما اینم لینک 🥺
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸
سلام به دختر خانم های محجبه✌️
امروز اومدم
کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗
رو بهتون معرفی کنم😏
خب این کانال پر از رمان هست🤯
نام رمان های تمام شده:
آزادی
همیشه در معرکه
رمان در حال پارت گزاری:
تلخ و شیرین
خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫
#رمان_تلخ_و_شیرین
#پارت۹
بعد باشگاه
بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه
محمد: میتونم بیام تو
_بفرما
محمد آروم میاد تو و سلام میکنه و روی تختم میشینه
_به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد
امرتون 😐
محمد آروم گفت: امر خیره
_وات فاز 😂
محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون
_خفه
محمد صداش رو صاف میکنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭
با حرفش سشوار از دستم افتاد
و بی اراده گفتم:
رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱
محمد: اگه مارو نکشی بله🙂
تنها حرفی که زدم این بود:
برو بیرون
صدام رو بردم بالاتر
برووووو بیروننن
محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون
رو تختم ولو شدم
بی اراده تو ذهنم اومد:
ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️
اومدم بیرون و مامان مریم گفت:
خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین
خنده ریزی کردم و گفتم
وا مگه خودت نداری
مامان لبخندی زد و گفت:
راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی
منم با مامانش دوستم😂✌️
خندیدم و باهم شام خوردیم
بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن:
اسم کتاب: سیاحت غرب
برشی از داستان:
_من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد
پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است
من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم
چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند.
نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم
خب براتون یه پارتش رو گذاشتم
میخوای کلش رو بخونی
بفرما اینم لینک 🥺
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸
سلام به دختر خانم های محجبه✌️
امروز اومدم
کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗
رو بهتون معرفی کنم😏
خب این کانال پر از رمان هست🤯
نام رمان های تمام شده:
آزادی
همیشه در معرکه
رمان در حال پارت گزاری:
تلخ و شیرین
خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫
#رمان_تلخ_و_شیرین
#پارت۹
بعد باشگاه
بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه
محمد: میتونم بیام تو
_بفرما
محمد آروم میاد تو و سلام میکنه و روی تختم میشینه
_به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد
امرتون 😐
محمد آروم گفت: امر خیره
_وات فاز 😂
محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون
_خفه
محمد صداش رو صاف میکنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭
با حرفش سشوار از دستم افتاد
و بی اراده گفتم:
رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱
محمد: اگه مارو نکشی بله🙂
تنها حرفی که زدم این بود:
برو بیرون
صدام رو بردم بالاتر
برووووو بیروننن
محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون
رو تختم ولو شدم
بی اراده تو ذهنم اومد:
ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️
اومدم بیرون و مامان مریم گفت:
خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین
خنده ریزی کردم و گفتم
وا مگه خودت نداری
مامان لبخندی زد و گفت:
راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی
منم با مامانش دوستم😂✌️
خندیدم و باهم شام خوردیم
بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن:
اسم کتاب: سیاحت غرب
برشی از داستان:
_من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد
پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است
من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم
چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند.
نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم
خب براتون یه پارتش رو گذاشتم
میخوای کلش رو بخونی
بفرما اینم لینک 🥺
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام
دختر خانم چادری 😉🌸
یه کانال پر از رمان و
پر از فعالیت دخترونه
بفرما:
یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄
#رمان_تلخ_و_شیرین
اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺
ساعت ۱۳
فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم
مطمئنم ستاره دووم نیاورده
صدای جیغ و داد
فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱
فاطمه شروع میکنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار
_: اون دختره .... کدوم گوریه
ستاره: نمیدونم 😖
پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره میکنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش
(نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم)
فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری
شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد
فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی
شایان : به بند کوچولو
پسرا برین
فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم
شایان: باشه دیدی اومدم جلو
فاطمه: باشه اومدم
فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع میکنه به زدن بدبخت ها
ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم
تنهایی در برار ۵ تا مرد ....
مبینا هم مثل فیلما میره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها
پسره بدبخت هم برمیگرده شروع میکنه دنبال مبینا رفتن
و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین
پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که .....
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام
دختر خانم چادری 😉🌸
یه کانال پر از رمان و
پر از فعالیت دخترونه
بفرما:
یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄
#رمان_تلخ_و_شیرین
اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺
ساعت ۱۳
فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم
مطمئنم ستاره دووم نیاورده
صدای جیغ و داد
فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱
فاطمه شروع میکنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار
_: اون دختره .... کدوم گوریه
ستاره: نمیدونم 😖
پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره میکنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش
(نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم)
فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری
شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد
فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی
شایان : به بند کوچولو
پسرا برین
فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم
شایان: باشه دیدی اومدم جلو
فاطمه: باشه اومدم
فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع میکنه به زدن بدبخت ها
ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم
تنهایی در برار ۵ تا مرد ....
مبینا هم مثل فیلما میره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها
پسره بدبخت هم برمیگرده شروع میکنه دنبال مبینا رفتن
و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین
پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که .....
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام
دختر خانم چادری 😉🌸
یه کانال پر از رمان و
پر از فعالیت دخترونه
بفرما:
یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄
#رمان_تلخ_و_شیرین
اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺
ساعت ۱۳
فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم
مطمئنم ستاره دووم نیاورده
صدای جیغ و داد
فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱
فاطمه شروع میکنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار
_: اون دختره .... کدوم گوریه
ستاره: نمیدونم 😖
پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره میکنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش
(نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم)
فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری
شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد
فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی
شایان : به بند کوچولو
پسرا برین
فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم
شایان: باشه دیدی اومدم جلو
فاطمه: باشه اومدم
فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع میکنه به زدن بدبخت ها
ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم
تنهایی در برار ۵ تا مرد ....
مبینا هم مثل فیلما میره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها
پسره بدبخت هم برمیگرده شروع میکنه دنبال مبینا رفتن
و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین
پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که .....
https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62