eitaa logo
مثله شدگان
38 دنبال‌کننده
972 عکس
47 ویدیو
0 فایل
رمان از زاده ذهن نویسنده هست ✍️ نویسنده و مدیر اصلی: @Shiva13824 ادمین کانالم: @God_my_love_11 📌✍️خوندن رمان بدون عضویت حرام 🥺 لطفاً 🙏 عضوشید لینک ناشناس رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/1046682
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
بسم رب دل آرام علی (ع)🧸 سلام به دختر خانم های محجبه✌️ امروز اومدم کانال دلنوشته های یک دهه نودی🤌💗 رو بهتون معرفی کنم😏 خب این کانال پر از رمان هست🤯 نام رمان های تمام شده: آزادی همیشه در معرکه رمان در حال پارت گزاری: تلخ و شیرین خب بریم تیکه ای از رمان تلخ و شیرین رو بخونیم :🤫 بعد باشگاه بعد حموم داشتم موهام رو خشک میکردم که دیدم یکی داره در میزنه محمد: میتونم بیام تو _بفرما محمد آروم میاد تو و سلام می‌کنه و روی تختم میشینه _به به بلاخره بزرگوار به ما هم سری زد امرتون 😐 محمد آروم گفت: امر خیره _وات فاز 😂 محمد: شما که ترشیدی برای دوست تون _خفه محمد صداش رو صاف می‌کنه و میگه: ستاره خانم قصد ازدواج دارن🤭 با حرفش سشوار از دستم افتاد و بی اراده گفتم: رفیق صمیمیم ستاره رو میگی😱 محمد: اگه مارو نکشی بله🙂 تنها حرفی که زدم این بود: برو بیرون صدام رو بردم بالاتر برووووو بیروننن محمد هم ناراحت شد و رفت بیرون رو تختم ولو شدم بی اراده تو ذهنم اومد: ولی دیگه زن داداشم رفیق جون جونیمه ها 😂✌️ اومدم بیرون و مامان مریم گفت: خب شماره خونه ستاره جون رو نمیدین خنده ریزی کردم و گفتم وا مگه خودت نداری مامان لبخندی زد و گفت: راست میگیا تو با ستاره از ۷ سالگی دوستی منم با مامانش دوستم😂✌️ خندیدم و باهم شام خوردیم بعد شام رفتم اتاقم و کتابی که امروز خریده بودم رو شروع کردم خوندن: اسم کتاب: سیاحت غرب برشی از داستان: _من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی،بلکه از دالغرور دنیا چیزی برایت از دوستان برسد پیغمبر (ص) فرموده: در سفر هر چه زادو توشه بیشتر باشد بهتر است من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین، امیر المومنین (ع) اجازه و جواز عبور بگیرم چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه به پیش خانواده خودت برو،شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. نزدیک ۴۰ صفحه خوندم و خوابیدم خب براتون یه پارتش رو گذاشتم میخوای کلش رو بخونی بفرما اینم لینک 🥺 https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62 عضو شدی یه سرباز امام زمان رو خوشحال کنی🥺
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام دختر خانم چادری 😉🌸 یه کانال پر از رمان و پر از فعالیت دخترونه بفرما: یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄 اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺 ساعت ۱۳ فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم مطمئنم ستاره دووم نیاورده صدای جیغ و داد فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱 فاطمه شروع می‌کنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار _: اون دختره .... کدوم گوریه ستاره: نمی‌دونم 😖 پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره می‌کنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش (نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم) فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی شایان : به بند کوچولو پسرا برین فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم شایان: باشه دیدی اومدم جلو فاطمه: باشه اومدم فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع می‌کنه به زدن بدبخت ها ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم تنهایی در برار ۵ تا مرد .... مبینا هم مثل فیلما می‌ره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها پسره بدبخت هم برمیگرده شروع می‌کنه دنبال مبینا رفتن و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که ..... https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام دختر خانم چادری 😉🌸 یه کانال پر از رمان و پر از فعالیت دخترونه بفرما: یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄 اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺 ساعت ۱۳ فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم مطمئنم ستاره دووم نیاورده صدای جیغ و داد فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱 فاطمه شروع می‌کنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار _: اون دختره .... کدوم گوریه ستاره: نمی‌دونم 😖 پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره می‌کنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش (نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم) فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی شایان : به بند کوچولو پسرا برین فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم شایان: باشه دیدی اومدم جلو فاطمه: باشه اومدم فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع می‌کنه به زدن بدبخت ها ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم تنهایی در برار ۵ تا مرد .... مبینا هم مثل فیلما می‌ره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها پسره بدبخت هم برمیگرده شروع می‌کنه دنبال مبینا رفتن و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که ..... https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام سلام دختر خانم چادری 😉🌸 یه کانال پر از رمان و پر از فعالیت دخترونه بفرما: یکم از رمانش رو بخون و عضو شو خوجلم:💖🦄 اوکی با این سنگ ها نقاشی روی خاک میکشم 🥺 ساعت ۱۳ فاطمه: هوف فکر کنم دیگه بهتره برگردم مطمئنم ستاره دووم نیاورده صدای جیغ و داد فاطمه : یا جد سادات چیشده 😱 فاطمه شروع می‌کنه به دویدن که میرسه به دخترا و میبینه اون پسرایی که دیروز باهاشون دعوا کرده با چند نفر دیگه برگشتن و دنبال فاطمه هستن انگار _: اون دختره .... کدوم گوریه ستاره: نمی‌دونم 😖 پسره نزدیک ستاره میشه و چوبی که توی دستش هست رو نزدیک صورت ستاره می‌کنه و میگه: ببین شایان نیستم اگه اون دختره رو پیدا نکنم و با تو نزدمش (نویسنده: خب از اینجا به بعد به جای _ از اسم شایان استفاده میکنیم) فاطمه: هویییی با دوستای من چیکار داری شایان: به به بالاخره ترسو پیداش شد فاطمه: ترسو تویی که رفتی با دوستات اومدی شایان : به بند کوچولو پسرا برین فاطمه: جرئت داری یه قدم جلو بیا تا سیاه و کبودت کنم شایان: باشه دیدی اومدم جلو فاطمه: باشه اومدم فاطمه دوباره مثل فیلما یه چوب رو از زمین برمیداره و شروع می‌کنه به زدن بدبخت ها ستاره: دخترا به نظرم بریم کمکش کنیم تنهایی در برار ۵ تا مرد .... مبینا هم مثل فیلما می‌ره جلو و با یه چوب از پشت میزنه تو کمر یکی از بدبخت ها پسره بدبخت هم برمیگرده شروع می‌کنه دنبال مبینا رفتن و میرسه به مبینا و مبینا مثل فیلما میخوره زمین پسره .... میخواد یا چوب مبینا رو بزنه که ..... https://eitaa.com/joinchat/929366253Cd956440d62